سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

من خودم عاشق این قسمتم...همینجوری فی البداهه نوشتمش ولی خیلی باحال شد....

من گفتم تا بالا ده نشه نظر ها نمیزارم ولی خب گذاشتم....این دلیل نمیشه نظر ندید....دعوا

کاملا مشخصه که دایی واقعا فکر کرده اون دوتا مردن.لوکاس همانطور که صدای نفس هایش بلند شده بود نیم خیز به سمت دایی قدم برمیدارد.

دایی درحالی که میلرزد میگوید:«جلو نیا موجود خبیث..ماراگورو تیگو!ماراگورو تیگو!ماراگورو تیگو!»


چرا چرتو پرت میگفت؟!آه اره درست حدس زدید منم فکر میکنم یک نوع ورد چرت باشه که از خودش در آورده.لوکاس به در اتاق ادلین نگاه میکند و من میفهمم حالا نوبت هنرنمایی من است.اول در اتاق را ارام باز میکنم و نیمه میگذارم. بعد عقب میروم و با سرعت میدوم سمت در. که مثلا ان را شکستم. با نعره ی خیلی خیلی بلندی از پله ها سر میخورم و پشت لوکاس با حالت نیم خیز وایمیسم.

دایی دیگر دارد سکته میکند. عرق از سر و رویش میریزد.با صدای لرزان میگوید:«شما ها دیگه چه موجوداتی هستید؟؟؟!خواهر زادم...ادلین...»

لوکاس زوزه ای میکشد که به او بفهماند ما چیستیم. ولی خرخر ها و زوزه ها و حتی نعره هایش انقدر طبیعی اند که من واقعا حس میکنم یک گرگنما کنارم ایستاده.صداهایی که از خودش در میاورد گوش ادم را میخراشد و ناخود آگاه دست انسان را برای گرفتن گوشش فرا میخواند.

با قدم های خیلی ارام میرویم سمت دایی. دایی لرزان لزران عقب میرود تا میخورد به دیوار. دیگر راهی برای فرار ندارد. حالا دو گرگنمای تقلبی محاصره اش کرده اند و آنقدر گرسنه اند که میتوانند اورا تکه تکه کنند.

نعره ای بلندی میکشم. البته این اصلا جزء برنامه نبود ولی خب میدونید که یک چیزی وجود داره به اسم جَو. که اگر بگیره آدمو بدتر از گازگرفتگی سگ هاره! والا.میخواستم ادای پرش را در بیاورم تا دایی از هوش برود ولی لوکاس زودتر از من مثل گرگ میپرد سر دایی و نعره کشان گردن اورا در دندان هایش میفشارد ولی دایی با گلدان میزند روی سرش و بی وقفه جیغ میزند. من واقعا نمیدانم چکار کنم! اگر بلایی سر لوک بیاید چه؟

به عوض لوکاس با خشم برمیگردد و نعره ی بلند تری جلوی صورت دایی میکشد.باور نکردنی است میتوانم دندان های نیش بزرگش را ببینم!! لباسش واقعا معرکه است! پس چرا مال من دندون نداره؟اون بیشعور همیشه بهترین چیز هارو واسه خودش میخواد...ایش...

لوکاس با دندان بازوی دایی را پاره میکند و خون فواره میزند!

این ها واقعا جزء بازی است؟؟؟او بازویش را کاملا پاره کرد.از کتف تا آرنج دایی به صورت فجیحی پاره شده و خونش همه جا پاشیده!

من حتی دارم از ترس میمیرم.دایی فریاد میکشد و دم لوکاس را میگیرد. ولی لوکاس خودش را میکشد سمت پنجره ی بالا سر دایی و از پنجره میپرد بیرون.او واقعا طبیعی بازی کرد. حالا دایی بیهوش افتاده و از دستش خون میرود. نمیدانم چکار کنم! واقعا نمیدانم! ولی یک فکر به ذهنم میرسد. این عوضیا فقط میخواهند مرا اذیت کنند نه دایی را. با عصبانیت وانمود میکنم چیزی نشده و از روی جسد الکی جسیکا و ادلین رد میشوم و از خانه خارج میشوم. هوا تاریک است. چراغ قوه را از روی جاکفشی برمیدارم و میروم تا لباسم را توی انباری عوض کنم.

واقعا عصبانیم.چرا همون اول به ذهنم نرسید؟جسیکا که عادتشه اذیتم کنه. ادلین و لوکاس هم که کارشونه دایی هم الان دیگه اره.

با عصبانیت میروم توی حیاط پشتی و داخل انباری لباسم را عوض میکنم. لباس گرگینه ی لوکاس هم درون جعبه بود.بیشعور احمق! توی دلم کلی فحشش میدهم و لباس عادیم را میپوشم.از در انباری میایم بیرون و میدوم سمت در پشتی آشپزخانه.در را باز میکنم و وارد میشوم. از آشپزخانه که امدم دایی را میبینم که همانطور بی هوش خون ازش میرود. با عصبانیت میگویم:«لوکاس خیلی بی مزه ای! بسه دیگه بیا بیرون. دایی شما هم بیدار شید خیلی ضایست که اینا همه برای اذیت کردن منه!لوکاس؟؟؟؟لوک؟؟؟بیا بیرون بی مزه.»

جسد تقلبی جسیکا و ادلین هم دم در نیست حتی.بلند میشوم و هال را میگردم. که ناگهان ادلین وارد میشود. گردنش هنوز از خون مصنوعی که پشت گریمش جا داده بود قرمز است. با عصبانیت میگوید:«این لوکاس کدوم گوریه؟»

سرش فریاد میکشم:«خیلی بی مزه بود! واقعا مزخرفه شوخیتون تمومش کنید.»

ادلین که انگار از چیزی خبر ندارد میگوید:«شوخی؟کدوم شوخی؟من لوکاس رو پیدا نمیکنم مارکوس.لوک؟؟؟تو خونه ای؟»

-«خیلی بامزه ای دختر. واقعا فکر کردی من باور میکنم که تو چیزی نمیدونی.مسخره ها. با جسیکا دست به یکی کردید منو اذیت کنید نه؟»

-«چی داری میگی روانی؟ما فقط خواستیم دایی رو اذیت کنیم.»

به دایی اشاره میکنم و میگویم:«یعنی میگی به شوخی دستشو جر دادید؟»

-«واسه همین هم میخوام لوکاس رو پیدا کنم مارکوس.اگه به اورژانس زنگ بزنیم که نمیشه. ولی اون چشه؟اصلا نقشه اینطوری نبود که.»

کمی ارام میشوم. ادلین طوری حرف میزند که واقعا دروغی در صدایش حس نمیشود.واقعا دچار وحشت شده ام. لوکاس طبیعی نعره و زوزه میکشید. خرخر ها و نفس کشیدنش شبیه یک گرگ واقعی بود. او دست دایی را به راحتی با دندان هایش پاره کرد! چطور ممکنه اخر؟خرافات دایی کم کم داشت در من رخنه میکرد. یعنی لوکاس گرگنما بود؟! از فکرم خنده ام میگیرد و با خودم میگویم که دایی این خرافات را به من تحمیل کرده اصلا گرگنما ها واقعی نیستند.پس چطور دایی بیهوش شد؟!چطور از دستش خون میرود و روی فرش لخته میشود؟

ادلین از توی کابینت جعبه ی کمک های اولیه را میاورد و زخم دایی را با بتادین شست و شو میدهد بعد ان را با باند میبندد. به او کمک میکنم تا رکابی دایی را که خونی شده در اوریم. از بالا برایش تی شرتی میاورم و به کمک ادلین ان را به تنش میپوشانیم.به کمک او دایی را تا مبل سه نفره وسط هال میبریم و مینشانیم روی ان. اووووف خیلی سنگین بود.عرق پیشانی ام را پاک میکنم و میگویم:«فرش رو چکار کنیم؟»

ادلین با حالت عصبی وارد اشپزخانه میشود و ماده ی مخصوص شستن فرش را همراه دوتا دستمال ،یک سطل خالی و سطل ابی میاورد . کنار بخش وسیعی از فرش جلوی در اشپزخانه که خونی شده میگذارد و میگوید:«مامان امشب بعد کارش خونه دوستش دعوته.شاید ساعت 3-4 برسه چون اولا گفت مهمونیش طول میکشه و دوما راه زیادیه تا اینجا. پس هنوز وقت داریم هم لوک رو پیدا کنیم و هم یک خاکی تو سرمون بریزیم که اینو چطوری جمعو جور کنیم.بیا ببینیم میشه با این بردش.»

با بی میلی یک دستمال را ازش میگیرم و اول با اب شروع میکنیم به پاک کردن لخته خون ها. انها انقدر مانده اند لزج و لخته شده اند. واقعا حالم دارد بهم میخورد. ادلین که یکبار برای بالا اوردن میرود دستشویی. تمام لخته خون ها را جمع میکنیم و حالا یک سطل خالی پر از خونابه و خون داریم. دستمال هارا می اندازیم دور چون خیلی داغون شده اند و دیگر استفاده ازشان بهداشتی نیست. با دو دستمال دیگر بار دیگر با آب، محلی را که هنوز کمی رنگ خون رویش مانده را میسابیم.انگار هیچ جوره نمیرود. ادلین سطل آب را عوض میکند و در ان مقدار خیلی زیادی ماده شوینده فرش میریزد. بعد دوباره با دو دستمال دیگر شروع میکنیم به سابیدن فرش.بار دیگر با یک سطل دیگر اب شست و شویش میدهیم.عالیه! کل لک رفته و فقط یک حاله دور ان منطقه خیلی خیلی کم قرمز است. ادلین وسایل را جمع میکند و میاید پیش من که روبروی دایی که بیهوش روی مبل ولو است نشسته ام مینشیند.

خیلی عصبی ام. این اتفاق ها طبیعی نیست.میروم تا حرفی بزنم که در اتاق باز میشود.لوکاس با صورت و لباس کثیف و موهای ژولیده در حالی که از عصبانیت قرمز شده وارد میشود. ادلین و من بلند میشویم.

ادلین داد میزند:«تو کدوم گوری بودی؟؟؟؟»

لوکاس که از عصبانیت دارد آتش میگیرد بلند میگوید:«مثل اینکه اصلا تو نقشه به من هیچ احتیاجی نبود.خب لاقل میتونید بگید بهت نیازی نداریم.خیلی مسخره اید.من کل روزو منتظر علامت شما احمقا پشت بوته ها بودم! یکدوموتون هم نیومدن لاقل علامت بدین نیام. تو اون لباس مزخرف پختم. اخرش هم لباسامو در اوردم و از شانس خوشگلم یه سگ عصبانی که دنبال یک گربه بود پرید تو حیاط و تا میتونست دنبالم داد. اینقدر دویدم و خوردم زمین که اخر بیخیال من شد.بعدشم اومدم و باز منتظر موندم که نکنه شماها به من نیاز داشته باشید. اینقدر موندم خوابم برد همونجا.باورم نمیشه که من نقشه رو میریزم و این همه بلا سر من هم میاد»

من و ادلین با دهان باز به یک دیگر نگاه میکردیم.

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه...چون یکم دیر کردم عذر میخوام عشقاگل تقدیم شما

منتظر نظراتتون هستم...





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر