سلام
امیدوارم دوشنبه ی خوبی بوده باشه براتون
منم همین امروز به وب سر زدم و گفتم قسمت دهم هم بزارم.
جلد دوم رو شروع کردم و تا اینجا که عالی بوده و خودم عاشق شخصیتشم.
اینم قسمت دهم...دو رقمی شدیم^___^ یخورده اخر قسمت نه رو بخونید میفهمید این جواب چیه
***
-«در همسایگی ما!»
ادلین سوالش را از دایی پرسیده بود و او همانطور که خودش را درون پتو پیچیده بود و میلرزید جوابش را داد. ادلین به من نگاه میکند و من به لوکاس که دارد شومینه را برای دایی روشن میکند.میگویم:«الان تابستونه. میخواید شومینه روشن کنید؟؟؟»
لوکاس:«دایی سردشه. راستم میگه امشب سرده.یکم گرم شیم خاموش میکنم.»
کنترل کولر را برمیدارم و روی وزش باد گرم تنظیمش میکنم:«بفرما!»
لوکاس انبر را کنار می اندازد و روی آتشی که تازه جان گرفته بود میریزد.مینشیند کنار دایی که روبروی شومینه نشسته. دایی ادامه میدهد:«هرجا ممکنه باشن...اونا هم مثل ما آدم هستند بچه ها.فقط وقتی ماه کامله باید یک گرگ بشن و وقتی کامل نیست به میل خودشون میتونن تغییر کنن.»
با تردید میگویم:«شما اینارو از کجا میدونید؟»
-«یه زمانی کتاب های گرگینه زیاد میخوندم.»
-«راستش دایی...ولی این اصلا منطقی_»
دایی با وحشت فریاد میکشد:«منطق رو بزار کنار پسر جان! تو اونو ندیدی. من دیدمشون. با چشمای قرمزش به چشام زل زده بود و نعره میکشید.من اونو دیـــــــــــــــــــدم.»
با نگرانی به لوکاس که دستش را زیر چانه اش زده بود و ادلین نگاه میکنم.مشکل خیلی حاد بود.ادلین میگوید:«میخواید با یک روانپزشک هم صحبت کنید.»
دایی وحشتزده با چشم های درشت شده قرمزش میگوید:«میگی من روانیم؟یعنی میگی من خل شدم؟؟؟بهتون میگم دیدمش!»
-«میدونم دایی جان. شما راست میگید درسته ولی_»
-«اون تورو کشت! چطوری زنده در رفتی؟؟؟»
-«اون منو نکشت.اووووف.بعدا براتون تعریف میکنم.شما باید آنچه رو که دیدید به روانپزشک بگید تا رسمش کنه بعد بریم دنبالش.»
-«نیازی نیست.مارکوس برو بالا و کیف چرمی منو بیار»
بلند شدم و از پله ها تند تند میروم بالا. در اتاق دایی را باز میکنم و وارد میشوم.برق را روشن میکنم. به محض روشن کردن برق سر چیزی شبیه میمون یا سگی سیاه را پشت پنجره میبینم که چشمهای قرمز دارد.تا جیغ میکشم او از پشت پنجره میرود.میدوم سمت پنجره و از پشت شیشه پایین را نگاه میکنم. چیزی آن پایین نیست! نفس هایم از ترس تند شده اند و ضربانم خیلی سریع میزند.همیشه وقتی میترسم اینطوری میشوم و صورتم قرمز میشود و عرق میریزم.صدای ادلین را از پایین میشنوم:«مارکوس خوبی؟؟!»
جواب میدهم:«اره خوبم پام گیر کرده بود افتادم.»
سریع کیف دایی را برمیدارم و با تردید از اتاق میایم بیرون.
به آن سه ملحق میشوم و کیف را جلوی دایی میگذارم.دایی که هنوز دارد میلرزد با دستهای لرزانش در کیف را باز میکند و لب تابش را بیرون میاورد. به لوکاس میدهد و میگوید روشنش کن. لوکاس در لب تاب مشکی را باز میکند و آن را روشن میکند. به دستور دایی میرود پوشه ای و پی دی افی ای را که دایی گفت باز میکند. منو ادلین کنارشان مینشینیم و به صفحه ی لب تاب نگاه میکنیم.دایی میگوید:«بخونش»
لوکاس اعتراض میکند:«دایی این 100صفحه ست.»
-«90 صفحه اش عکسه. 90 تا عکس»
لوکاس مشغول خواندن میشود. انگار این فایل یک گزارش جنایی است که از طرف ماموران پلیس نوشته شده و درباره ی پیدا کردن یک جسد غیر عادی گرگ در جنگل است.
وقتی لوکاس به یک خط میرسد دایی میگوید:«اینو بلند بخون!»
لوکاس بلند میخواند:«جسد پیدا شده در جنگل های خارج شهر آناتومیِ بدنی ای هم شبیه گرگ و هم شبیه انسان دارد. سر او کاملا شبیه گرگ است و دندان های نیش بزرگ دارد که میتواند روی هر چیزی خراشی بسیار عمیق ایجاد کند.این موجود خیلی بزرگ تر از یک گرگ است و بدنش طوری ساخته شده که میتواند روی دو پایش مثل انسان بایستند.
نتیجه ای که از کالبدشکافی بدن حیوان به دست آوردیم به ما نشان داد که ساختار داخلی بدنش مثل معده،روده،مری،قلب و از همه مهم تر قفسه ی سینه اش درست مثل انسان است.مثل این است که بگویم یک انسان رو درون پوست گرگ گذاشته ایم. از گذشته هم افسانه هایی درباره ی موجودات گرگنما و از این قبیل وجود داشته. اما حالا چه؟یعنی اینها فقط داستان نیستند؟اگر واقعی اند چه میخواهد؟»
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:«و الان ممکن است کجا باشن؟»
در این حال در خانه محکم باز میشود و ما شروع میکنیم به جیغ زدن. همدیگر را محکم بغل میکنیم و بی وقفه جیغ میکشیم. لوکاس جیغ کشان میگوید:«برو گمشو بیرون موجود خبیث کثافت!کــــــمــــــک!»
چشمانمان را محکم بسته ایم تا صورت شیطانی او را نبینیم.صدای قدم های محکمش را میشنویم که سمت ما میاید. همینطور که همدیگر را بغل کرده ایم عقب میرویم و بیشتر چشمانمان را فشار میدهیم.حالا نفس های داغش را روبروی صورتم احساس میکنم.او روبروی من است! دلم میخواهد همین حالا زمین دهان باز کند و من را ببلعد. جیغم قطع شده و نمیتوانم چیزی بگویم. که ناگهان...
-«میشه بگید شماها چطونه؟»
همه دست از جیغ زدن برمیداریم و چشم هایمان را باز میکنیم.مامان!
ادلین آهی میکشد و با دستش میکوبد روی پیشانی اش:«چقدر احمقم.»
مامان که دست به کمر جلوی ما ایستاده میگوید:«بهتون نگفتم وقتی برگشتم باید خواب باشید؟؟؟؟اون لب تاب چیه؟؟؟»
و میرود سمت لب تاب. لوکاس سعی میکند جلویش را بگیرد ولی کار از کار گذشته. مامان لب تاب را میگیرد و جلوی خودش نگه میدارد:«موجود گرگنما در جنگل.چه مزخرفاتی.»
و بعد لب تاب را با خونسردی کنار میگذراد.راستش ما همه ترسیدیم چون مامان از خرافاتی مثل این متنفره و اگر ببینه یکی از ما دنبال این چیزهاست و عکس هایشان را میبیند مسلما آشوبی به پا میکند که بیا و ببین.
لوکاس میگوید:«واو.چه خوب با موضوع کنار اومدید مامان.»
چهره ی خونسرد مامان یکهو تغییر میکند و عصبانی فریاد میکشد:« چند دفعه باید بهتون بگم دنبال این خرافات نرید؟؟؟؟ها؟؟؟موجود گرگنما؟واقعا باورمیکنید این چرتو پرتارو؟واقعا باور میکنید یه آدم زیر نور ماه تبدیل بشه به یک گرگ؟براتون واقعا متاسفم.»
دایی میگوید:«جولیا آنها مدرک دارن.اون موجود نیمه گرگ نیمه انسانه»
-«جرمی تو یک دکتر تحصیل کرده ای. تو دیگه چطوری میتونی اینو بگی؟؟؟؟واقعا چطوری؟کافیه. برید بخوابید. دیگه هم نبینم دنبال این مزخرفاتید.»
ما بلند میشویم و همگی میرویم طبقه ی بالا توی اتاق هایمان. دلم میخواهد به دایی بگویم توی اتاقش پشت پنجره چه دیدم ولی میدانم اگر بگویم فقط وضع بدش را بدتر کرده ام. شب بخیر میگویم و میروم توی اتاقم. برق را روشن میکنم. چیزی پشت پنجره نیست ولی یکبار میروم و حیاط را چک میکنم. توی حیاط پشتی که چیزی نیست و اگر هم باشد دیده نمیشود. میوفتم روی تختم و پتو را میکشم روی سرم.تصاویر امروز از ذهنم بیرون نمیرود. یک گرگنما دقیقا کنارم ایستاده بود ولی من را اذیت نکرد. چرا آخه؟ من به اون نزدیک تر بودم. البته شاید هم واسه این بود که فکر کرد منم یکی از اونام. واقعا وقتی فکر اینکه کنارم بود به ذهنم میرسد تنم مور مور میشود. در همین افکار کم کم چشمانم بسته میشوند و خوابم میبرد.
صبح شده. چشمانم را آرام باز میکنم و به نور عادتشان میدهم.اول کمی روی تخت با حالت گنگی مینشینم و بعد از تختم بیرون میایم. وقتی در اتاق را باز میکنم تا بروم لوکاس را پشت در میبینم و از ترس یک قدم عقب میپرم. حالا تمام خوابم پریده. لوکاس میخندد و بالا و پایین میپرد:«پســـــــــر یک خــــــــــبر خوب! کلاس تابستونی ها دیگه اختیاری شد و سالهای بعد هم همینجوری خواهد بود. چون اولیا شکایت کردن. عــــــــاشقتونــــــــــــم اولــــــــــــیا.»
برای اول روز خبر خوبی بود. میخندم و میگویم:«بهت تبریک میگم.»
-«منم همینطور.راستی صبحونتم ادلین حاضر کرده .»
-«ممنون. خودش مگه نیست.»
-«نه رفته بیرون.»
بعد از شستن سروصورتم میدوم پایین.تازه فهمیدم لباسم هم عوض نکرده ام. با خنده دوباره میروم داخل اتاقم و تی شرت قرمزم را با شلوارک مشکی تا پایین زانو ام میپوشم و دوباره میایم پایین. میروم درون آشپزخانه و صبحانه ام را که کورن فلکس با شیر است در یک چشم بهم زدن میخورم.خیلی خیلی خوبه که کلاس تابستانه نداریم.
آدم میتونه از روزش لذت ببره به خدا.
بعد از خوردن کورن فلکسم شیر را میگذارم درون یخچال و کاسه ام را میشویم.لوکاس از پله ها پایین میاید و میگوید:«دایی برنگشته؟»
از آشپزخانه میایم بیرون و جواب میدهم:«مگه خونه نیست؟!»
-«نه رفته کتابخونه.»
-«آه...لوکاس بیا باید بریم تو حیاط پشتی ببینیم چیزی پیدا میکنیم.»
لوکاس برخلاف میلش بالاخره راضی میشود و باهم از در پشتی آشپزخانه وارد حیاط پشتی میشویم. هوای آفتابی و صاف است و پرندگان میخوانند. لوکاس به اطراف نگاهی می اندازد و میگوید:«فکر نکنم یه هیولا این هوای خوبو از دست بده!»
با خنده میروم سمت بوته هایی که لوکاس پشتشان مخفی شده بود. او هم پشتم میاید. به پشت بوته ها نگاه میکنم. چیزی غیر از چمن سبز و میوه ی کاخ و چند تا برگ نیست.لوکاس میرود پشت بوته ها تا داخلشان را بگردد. روی زانو هایش مینشیند و سرش را میبرد داخل انها.
کمی بعد سرش را میاورد بیرون و میگوید:«هیچی.هیچی اونجا نیست.»
پشت بوته ها و درختهای کاج حیاطمان یک باغچه ی نسبتا بزرگ تا آخر حیاط است. یک زمانی مامان و بابا داخلش گل های مختلف و نهال میکاشتند ولی چندسالی است که دست نخورده مانده.سمت راست هم چند تا درخت مثل درخت های آلوچه،سیب ترش،موز و ... است.
البته درخت موز که در آن آب و هوا میوه نمیدهد ولی بابا آن را کاشته بود و حالا آن درخت خیلی بزرگ بود. از کنار بوته ها که راهی بود به باغچه میرویم تا درون آنرا هم بگردیم. به نظر لوکاس آنجا جای خوبی برای زندگی یک گرگینه بود چون تکه ی درخت هایش شبیه جنگلی کوچک بود. با دقت زمین را نگاه میکنیم تا سرنخی پیدا کنیم که صدای خش خشی از سمت درخت آلبالو که هنوز تنه ی نازکی دارد میشنوم. سریع برمیگردم و با تردید آرام آرام میروم سمتش. چیزی که دیده نمیشود ولی شاید سرنخی باشد. سرم را خم میکنم تا چیزی ببینم. کمی داخل تر میروم که با یک جفت چشم قرمز داخل صورت پرمو و سیاهی رو برو میشوم. جیغ میزنم و به عقب میوفتم روی زمین. لوکاس میدود سمتم.
صدای خش خش شدید میشود طوری که انگار ببری دارد از پشت درختان فرار میکند. فریاد میزنم:«خودشه. لوکاس بدو دنبالش.»
دوستان قسمت دهم هم تموم شد
الان شیرینیش چیه؟
نظرات زیاد ^____^ زود زود زود....
ای لاو یو وری ماچ