سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

یهو اومدم دیدم قسمت قبلیو حدود 15-16 روز قبل گذاشتم 0_0 شرمندم واقعا

راستییییی مدرسه هم تمووووم شد زود به زود سعی میکنم بزارم اگه شما به موقع بیاید البتهگل تقدیم شما



لوکاس با دهان باز میگوید:«اوه خدای من! خیلی باحاله.»

تیاگو با غرور میگوید:«دوست داری یبار هم شکار بیای؟»

-«راستش تجربه ای در این زمینه ندارم ولی خیلی خوشم میاد از شکار.»

-«پس یبار باهم میریم. خب دیگه باید برید بخوابید. شب بخیر.»

با اینکه اصلا نمیخواهم بخوابم ولی ترجیح میدهم بروم تا با تیاگو سر این مسئله بحث کنم. همراه لوکاس به او شب بخیر میگویم و از پله ها بالا میروم:«شب بخیر لوک.»


لوکاس هم شب بخیر میگوید و وارد اتاقش میشود. من هم میروم داخل اتاقم. سوفاژ را خاموش میکنم. خودم هم خنده ام میگیرد. وسط تابستون و سوفاژ؟! ولی خب خدایی خیلی سرد بود. حالا هم خیلی گرم است. با خنده پنجره را کمی باز میکنم و دراز میکشم روی تختم. پتو را کنار میزنم و چشمانم را میبندم تا خوابم ببرد.کل شب را خواب ادلین و مامان و دایی را میبینم. البته زیاد خواب خوبی هم نبود ولی خیلی خنده دار بود. راستش مثلا سر ادلین واسه بدن دایی بود و سر دایی روی گردن ادلین. فرض کنید. ادلین با بدن ظریف دخترانه سر دایی رو داشته باشه.

در کل شب خوب نخوابیدم. تخت اتاق خیلی ناراحت است و همش جیر جیر میکند و نمیگذارد  راحت بخوابم. خیلی زودتر از زمان همیشگی از خواب بیدار میشوم. نزدیک ساعت پنج و نیم صبح است و هوا هنوز گرگ و میش است. با گنگی از تخت میایم بیرون و پنجره را میبندم. دیگر نمیتوانم بخوابم. اصولا اینطوری هستم که اگر از خواب بیدار شوم دیگر خوابم نمیبرد. از اتاق میایم بیرون. ظاهرا نه لوکاس و نه تیاگو بیدار نیستند.دست و صورتم را میشویم و میرم پایین توی هال. قهوه جوش را روشن میکنم و منتظر میمانم تا قهوه درست شود. یک فنجان قهوه برای خودم میریزم و چون نمیدانم شکر یا شیر کجاست مجبور میشوم تلخ بنوشمش.حس خوبی ندارد!

توی خانه که چیزی برای سرگرم شدن نیست. لاقل بروم توی حیاط و کمی گشت بزنم. میروم بالا و شلوار جین بگی با پیراهن دیروزی ام را میپوشم و از خانه خارج میشوم. از هوای گرگ و میش خوشم نمیاید.

هوا مه هم دارد. میان مه نسبتا زیادی که دارد توی حیاط قدم میزنم. حس میکنم کسی مرا میپاید. برمیگردم و سمت خانه را نگاه میکنم. چیزی نیست. حس ششم من خیلی قوی است و مطمئنم فردی این دور و برهاست. میروم سمت گوشه ی خانه.انور ها هم کمی قدم میزنم ولی چیزی نیست غیر از بابی پیر که در حیاط پشتی پارک است. مه،هوای نسبتا تاریک و حس مزخرفی که دارم خیلی فضا را ترسناک کرده. انگار دارم توی فیلم های ترسناک بازی میکنم. توی حیاط پشتی با احتیاط راه میروم و اطرافم را تحت نظر دارم.

خش خش...خش خش 

مثل روانیا میپرم عقب و به پشتم نگاه میکنم. نفسم تند و چشمانم درشت شده. میتوانم شرط ببندم صدا را شنیدم. صدای راه رفتن.

با صدای بلند میگویم:«بیا بیرون. هرکی هستی بیا بیرون. »

دیگر صدایی نمیاید. باز داد میزنم:«مسخره نباش و بیا بیرون. باهات کاری ندارم.»

و به همان نقطه که صدا را از طرفش شنیدم نگاه میکنم. دقیقا کنار جنگل. ممکن است یک حیوان وحشی باشد یا حتی یک سنجاب بی ازار. از میان مه زیاد نمیشود خوب دید ولی چشمانم دارد چیز مبهمی را لای درختان انبوه میبیند که انگار میخواد از نظر پنهان شود. دستانم میلرزند. کاش یک تفنگ لاقل میاوردم. با تمام دقتم نگاه میکنم. شبیه یک انسان است. نفس راحتی میکشم:«میدونم اونجایی دارم میبینمت. بیا بیرون.»

ولی او همانطور انجا مانده. شاید اصلا یک درخت است. ولی...ولی درختان که چشمهای قرمز عصبانی ندارد. سر جایم خشکم میزند. دو نقطه ی قرمز را میتوانم وسط صورتش که خوب دیده نمیشود ببینم. اب دهانم را قورت میدهم.میخواهم جیغ بکشم یا کمک بخواهم ولی بی فایده است چون هیچ همسایه ای ان اطراف نیست. من و گرگنمای جنگل همانطور بهم خیره مانده ایم. صدای نفس های عصبانی اش را میشنوم.

اوهم مسلما صدای نفس های پر از وحشت من را میتواند حس کند.

فکر میکنم الان است که بیاید نزدیک و مرا تیکه تیکه کند. ولی پاهایم نمیتوانند حرکت کنند. مثل یک مجسمه میان مه در حیاط مانده ام.

گرگنما برمیگردد و میرود درون جنگل.

نـــه! فریاد میزنم و میدوم سمت جنگل:«نه وایسا. برگرد.وایسا!»

میرسم دقیقا به مرز بین جنگل و خانه ولی دیگر دیر شده. صدای پایش را میشنوم ولی خیلی از من دور شده. اصلا نمیدانم برای چه میخواهم متوقفش کنم و او را حتی برای یکبار هم که شده ببینم با اینکه میدانم ممکن است بمیرم.حسی مرا به طرفش میکشاند.نباید بروم درون جنگل ولی وقتی به خودم میایم. خودم را میان انبوهی از درختان میبینم که رشته های برگ از شاخه های کلفتشان اویزان است. درون جنگل هم کمی مه دارد. فضای سحرامیزی به جنگل داده.

به پشتم نگاه میکنم. فقط چند متر با حیاط فاصله دارم. دوباره برمیگردم و نگاهی به روبرویم می اندازم. جنگل خیلی تاریک تر است.

بی اختیار قدم برمیدارم و در جنگل تاریک و مه آلود راه میروم. با خودم زمزمه میکنم:«باید پیداش کنم...اون چیه؟! اخه چجوری؟چجوری دنبالم اومده.»

مطمئنم که اورا دیدم. اینبار دیگر واقعا شکی ندارم. یاد حرف های دایی میوفتم:«انها در شب هایی که ماه کامل است تبدیل میشوند و اگر هم ماه کامل نشود میتوانند به میل خودشان تبدیل شوند.»

الان که صبح است و دیشب هم که ماه کامل نیست اینورا هم هیچ انسانی نیست که گرگنما شود. پس چطوری؟! سوالات زیادی که در مغزم است دارد دیوانه ام میکند. جنگل در سکوت محض است. فقط صدای قدم های من است که شنیده میشود. به لا به لای درختان به دقت نگاه میکنم که مبادا آنجا کمین کرده باشد. به طرز عجیبی آرامم. اصولا باید از وحشت سکته کنم ولی خیلی آرام راه میروم و نفس ها و ضربان قلبم هم طبیعی است. شاید او هم وقتی میبیند من آرامم کاری نمیکند. شاید هم اصلا گرسنه نیست. کاش میشد الان با روی انسانی اش روبرو شوم. واقعا توانایی دیدن صورت وحشتناکش را دوباره ندارم. او را تابحال سه دفعه از نزدیک دیده ام. هنوز صدای نعره هایش در گوشم است وقتی کنارم ایستاده بود و من حتی شک نکردم که او واقعی است. همین دیروز بود که با او صورت در صورت دیدار کردم. نزدیک بود قلبم بایستد. و یکبار هم که پشت شیشه ی پنجره اتاق دایی.

دیوانه کننده است. سه بار با یک هیولا رو در رو بشوی و باز ندانی او چیست. صورتش واقعا ترسناک است. حتی دیدن دندان های نیش بزرگی که از فکش بیرون زده بی اختیار بدنتان را به درد کردن وا میدارد. چشمهای قرمزش هم خنجر استرس را در همان لحظه رو در رو شدن در قلبتان فرو میکند. وقتی انسان استرس دارد و ترسیده هیچوقت نمیتواند خودش را نجات دهد. دارم تمرین میکنم اگر او را دیدم آرام باشم ولی خب غیر منطقی است. او بزرگ و نیرومند است.

در حالی که خیلی از خانه دور شده ام حس میکنم صدای فریاد لوکاس را میشنوم که اسم مرا صدا میکند. می ایستم و بیشتر گوش میدهم. خودش است. الان واقعا بی موقع بود!

دیگر نمیتوانم بیشتر به داخل جنگل بروم اول کمی مکث میکنم و بعد با سرعت میدوم سمت حیاط که از دور دیده میشود. در عرض چند ثانیه میپرم درون حیاط. لوکاس انسوی حیاط دارد هنوز مرا صدا میکند. فریاد میزنم:«من اینجام.»

لوکاس با تعجب میاید سمت من و میگوید:«کل خونه رو گشتم. چرا پیدات نکردم؟»

نفس نفس زنان میگویم:«رفته بودم توی جنگل.»

تیاگو هم دوان دوان میاید پیش ما:«اه...پیداش کردی؟مارکوس کجا بودی پسر؟همه جارو زیرو رو کردیم.»

لوکاس دست به سینه و عصبانی می ایستد و میگوید:«اون جنگل پر موجودات وحشیه.نباید تنها بری اونجا.»

تیاگو یکجوری هـــــــِــــه میگوید که انگار چه جرمی انجام داده ام:«تو رفته بودی توی جنگل؟تنهایی؟اونم تو این تاریکیش؟ تازه هوا روز شده. دیگه اینکارو نکنیا.»

بی توجه به حرف هایشان میگویم:«یه ادم اونجا بود.»

لوکاس:«هیچ ادمی اینجاها غیر از ما سه نفر نیست. بیخود خیالبافی نکن.»

-«باور کنید یه ادم اونجا بود. من خودم دیدمش.اندامش درست مثل ادم ها بود. فقط موهاش مشکی و زیاد بود.»

با این حرف میخواستم به لوکاس بفهمانم که چه دیدم ولی او هیچ چیزی دستگیرش نشد و باز حرفش را تکرار کرد.

تیاگو:«حق با برادرته. هیچکس غیر ما اینجا نیست.»

-«چــرا بود. من دیدمش. باور کنید بود. دقیقا کنار حیاط ایستاده بود. تا منو دید دوید توی جنگل.»

-«فکر کنم به خاطر مه اشتباه دیدی مارکوس.»

-«نــــــه. درست دیدم اون اونجا بود. داشت به من نگاه میکرد.»

لوکاس و تیاگو بهم نگاه کردند. لوکاس با بی حوصلگی گفت:«بهتره خیالبافیو تموم کنی و بیای بریم داخل.»

تیاگو هم سرش را تکان میدهد که یعنی بریم سمت خونه.

با التماس میگویم:«میشه لاقل دوباره برم و یه نگاهی بندازم؟»

تیاگو:«عمـــــــرا. شما دوتا امانتید. مادرتون منو میکشه اگه بلایی سرتون بیاد. جنگل خیلی خطرناکه.بریم تو خونه.»

غرولند کنان دنبالشان میروم توی خانه.چقدر بهش نزدیک بودم همش تقصیر این لوکاس احمقه.همیشه باید بی موقع بیاد. خروس بی محل!

 

از استرس مردم


رفتم براتون فایلو باز کنم تا بزارم دیدم فایل ها نیست

 

داشتم میمردم یعنی...فرض کنید...300صفحه داستانت بپره

 

بعد دیدم فقط از اون لیست برنامه ی ورد به طرز مشکوکی حذف شدهنکته بین

به هرحال به خیر گذشت...

 

خب؟بد بود؟خوب بود؟





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر