سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

 

پیش بسوی قصر پادشاه تاریکی! شوالیه ها به پیش!

لگدی نسار ماکت یک شوالیه ی تاریکی که در اتاقم است میکنم. یکی دیگر هم نوش جان میکند.

دارم روی تختم در حالت...راستش اسم حالتش را نمیدانم ولی پاهایم را به دیوار تکیه داده ام و بدنم روی تخت است! بگذریم...دارم کتاب مصور مورد علاقه ام را میخوانم.

تقریبا جای حساس کتابم که...

(بقیه در ادامه مطلب)


در اتاقم باز میشود و برادر بزرگم لوکاس با یک میکروفون و ضبط صوت میپرد داخل . اصلا حوصله ی لوکاس را در این موقع ندارم.

لوکاس میکروفون را نزدیک دهانش میگرد و با سرخوشی همیشگی اش میگوید: «خب...اقایون و خانم ها . حالا ما اینجاییم. در اتاق یا بهتره بگم اشغالدونیه مارکوس بلر! سمور دم دراز ابی.»

کتابم را میبندم و می اندازم انسوی اتاق. از روی تختم بلند میشوم ولی تا که وایمیسم جعبه ی مقوایی پر از کتاب از بالای کمد میوفتند روی سرم.اخ خیلی درد دارد!

جعبه را با تمام محتویات داخلش پرت میکنم وسط اتاق و سرم را برای چند لحظه با دستانم میگیرم. لوکاس که خنده اش میگیرد با صدایی که حیوانات راز بقا را معرفی میکنند میگوید:« این سمور دم دراز ابی حیوانی موذیست که در زیستگاه طبیعی، بکر و دست نخورده ی خود چمباتمه میزند. زیستگاه این حیوان پر است از کتاب های مصور، مجلات چرتو پرت و آت و آشغال های اضافی که سمور دم دراز ابی ما در انها غوطه ور است.»

با اخم میگویم: «از اتاق من گمشو بیرون لوکاس!»

لوکاس شانه بالا می اندازد: «نمیتونم. تکلیف کلاس تابستانی ام است. باید برای یک روز کل اعضای خانواده را تحت نظر بگیرم.»

وای همین را کم داشتیم! خواهر بزرگترمان آدلین هم وارد ماجرا میشود و با لحنی عصبانی میگوید: «اینجا چه خبره دلقکا؟»

لوکاس باز هم با لحن گزارشگری راز بقا میگوید:« و حالا موجود وحشی دیگری را در زیستگاه داریم. بزغاله ی وحشی امازونی! این حیوان به طور معمول اصلا به زیستگاه و قلمرو سمور دم دراز ابی وارد نمیشود ولی حالا این چه دلیلیست که اورا به اینجا کشانده؟!»

آدلین فریاد میزند:«خفه شو لوک!»

لوکاس ادامه میدهد:« حالا وقت رم کردن بزغاله ی وحشی امازونیست . سمور دم دراز ابی ما هم در اثنای رم کردن است ولی خطری ندارد.اوج خطر سمور دم دراز پرتاب کره بادام زمینی هزار سالست که در اتاقش مانده و این همان موضوعی است که ذهن دانشمندان را به خود مشغول کرده..»

دیگر خیلی عصبانی میشود و فریاد میزنم:« لوکاس! ادلین! از اتاق من گمشید بیرون.»

و هلشان میدهم سمت. ادلین میگوید:«هووووش»

ولی توجهی نمیکنم. لوکاس هم انگار بی خیال نمیشود. با لحن گزارشگری اش میگوید:« و اکنون شاهد رم کردن سمور دم دراز....»

در را محکم میبندم و مینشینم پشت در. اینها دیگر چه موجوداتی هستند.

واقعا گاهی اوقات خسته ام میکنند. فقط بلدند برای من ادای بزرگتر هارا در بیاورند.

لوکاس برادر 17ساله ی من است و در کلاس دوم دبیرستان درس میخواند. موهای بلوند و صاف دارد که اصولا به عقب میراندشان.چشمهای ابی اسمانی،قد بلند و تقریبا لاغر. در مجموع لوکاس از نظر قیافه خوبه. ادلین هم 18سالشه و امسال دیگر اخرین سال دبیرستانش را میخواند.موهای بور و صاف دارد و چشمهای عسلی. قدش معمولی است و اندام ورزشکاری دارد.

او خیلی شبیه مادرم است فقط با این تفاوت که مادرم موهای قهوه ای دارد.

و حالا بچه ی کوچک خانواده، من!

من 15سالمه و تازه در مقطع سوم راهنمایی تحصیل میکنم.البته الان که تابستان است.موهای صاف و قهوه ای کوتاه دارم با چشمانی به همان رنگ. در مقایسه با پسر های همسن خودم قد بلندم و البته لاغر.

من واقعا عادت ندارم کسی را مثل ادلین و لوکاس آزار دهم و همیشه پسر آرامی هستم و سرم تو لاک خودم است.

ما سه خواهر و برادر با مادرمون زندگی میکنیم. پدرم وقتی ما بچه بودیم یک روز رفت و دیگر برنگشت. و حالا تمام مخارج خانه گردن مادرم است. او مجبور است در مطب خود دو شیفت بماند . گاهی دلم برایش میسوزد. هر روز مجبوری از صبح تا شب با افراد نالان و مریض سر و کله بزنی. ولی خودش این شغل را دوست دارد.او فکر میکند لوکاس و ادلین از من مراقبت میکنند. واقعا چه مراقبتی!

نگاهی به اتاقم می اندازم. خیلی خیلی شلخته است. تمام کتاب هایم وسط اتاق ریخته ، لباس هایم همه در هم برهم گوشه های اتاق افتاده.

راستش من اصلا ادم شلخته ای نیستم. اتاقم خیلی کوچک است.

من کوچکترین اتاق را در خانه دارم و این واقعا انصاف نیست.

احمقانه است...من بیشتر از همه کتاب و وسیله دارم. ولی به عوض لوکاس فقط بازی کامپیوتری،یک لب تاب ، مجله های کامپیوتر و فیلم دارد. ولی صاحب اتاق خیلی بزرگی است. یا مثلا ادلین که فقط و فقط وسایل ارایشی،لباس های شب و مهمانی مختلف و وسایل دخترونه دارد که اصلا جایی نمیگرند. هریک از ان ها میتوانند بیایند و در اتاق من وسایلشان را بگذارند. ولی انقدر نامردند که اینکار را نمیکنند!

واقعا از هردو متنفرم. حوصله ام بدجوری سر رفته. صدای ادلین و لوکاس که باهم دعوا میکردند توجهم را جلب میکنند و بدو بدو میروم طبقه ی پایین و از دور انها را نگاه میکنم.

لوکاس و ادلین وسط حال مشغول جر و بحثند.

لوکاس با خنده ای عصبانی میگوید:«تو یه دیوانه ی روانی هستی.»

ادلین هم که از فرت عصبانیت قرمز شده فریاد میکشد:«حرفتو پس بگیر!»

-«هه. حتما»

-«لوکاس من ازت متنـــــــفرم.»

-«خیلی خوبه که لاقل سر این موضوع باهم تفاهم داریم ابجی بزرگه.»

-«واقعا؟پس اشکالی نداره موضوع نمره ی ریاضی درخشانتو با مامان در میان بگذارم؟!»

برای لحظه ای خون لوکاس به جوش میاید و با عصبانیت فریاد میزند:« اگه کلمه ای بهش بگی من تورو با دستام خفه میکنم.»

ادلین با شیطنت میخندد:«ما الان از هم متنفرم.چه عیبی داره؟»

لوکاس که به من من افتاده بالاخره تسلیم میشود و بعد از یک نفس طولانی میگوید:« قبوله قبوله...تو بردی ابجی بزرگه.من متاسفم»

و چهره اش در هم میرود. لوکاس اصلا از عذر خواهی خوشش نمیاید حتی اگر اشتباه از خودش باشد. البته من دیگر عادت کرده ام او و ادلین ماهی 2-3 بار یا حتی بیشتر باهم جروبحث میکنند.

ادلین با خنده ای شیطانی میگوید: «باشه داداش کوچیکه!منم میپذیرم. حالا بیا دستمو ببوس.»

و دستش را مانند ملکه ها جلوی لوکاس میگیرد. لوکاس با عصبانیت دست ادلین را دور میکند و دست به سینه با اخم مینشیند روی مبل راحتی.

انگار اصلا متوجه من نشده بودند. به ارامی جلو میروم و میگویم:« باز چه گندی زدی لوکاس؟»

لوکاس با دیدن من چشمانش درشت میشود و با عصبانیت فریاد میکشد:«تو اینجا چکار میکنی؟؟؟! برو توی اتاقت!»

ادلین از خنده روی مبل ولو میشود و من با نیشخند ادامه میدهم:«چرا اینقدر عصبانی میشی؟!تو که کار همیشگیته گند زدن.»

لوکاس شاید 17ساله بود ولی شکل و شمایل پسر های سال اخر را داشت و وقتی عصبانی میشد واقعا ترسناک بود. همین که لوکاس میرود تا چیزی بگوید در خانه باز میشود. ادلین از روی مبل بلند میشود و با لبخند میگوید: «سلام مامان!»

بقیه در قسمت بعدی...

خوب بود؟نظر،انتقاد و پیشنهاداتونو خواهشا بگیدپوزخند





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر