اینم قسمت دوم. هنوزم خیلی مونده. به جاهای باحالش نرسیدیم هنوز. واسه بابام خوندم خخخخخ هنگ کرد مرگ من نظر بدید و به دوستاتونم معرفی کنید
مادرم که معلوم بود خیلی خسته است لبخندی تحویلمان میدهد و در حالی که لباس هایش را روی جالباسی میگذارد حرف هم میزند:« سلام عزیزم. چه بارونی میاد وسط تابستون! اینقدر ترافیک بود ساعت 7 مطبو بستیم 8رسیدم خونه!»
لوکاس که انگار موضوع را کلا فراموش کرده با حالت بی تفاوت به کنار پنجره ی قدی و عریض هال میرود و به بیرون نگاه میکند.
باران شر شر میبارد و زمین دارد میان ان گرما جان تازه ای از قطرات اب میگیرد.مامان قبول دارد که هر ماه باید دست کم یکبار باران بزند. ولی من باران را زیاد دوست ندارم.
مامان ادامه میدهد:«پسرا! شماها چطورید؟لوکاس تکلیف کلاس تابستانی ات را تمام کردی؟»
لوکاس با لبخند جواب میدهد:« نه هنوز مونده ولی روز خوبی بود!»
مامان رو به من میگوید:« تو چکار کردی مارکوس؟»
با نارضایتی میگویم:«مثل همیشه ازار دیدم!»
مامان میخندد:«آ آ آ مارکوس.برادر و خواهرت تورا خیلی دوست دارند.»
لوکاس با هیجان میگوید: «اررررره خیلی زیـــــــــاد. من عاشق سمور های دم دراز ابی هستــــــــم.»
مامان با خنده ادامه میدهد:«اونا فقط شوخی میکنند.»
لوکاس با لحنی مادرانه به تمسخر میگوید:«اره.ما فقط صلاح تورو میخوایم فرزندم.»
حتی من هم با لحن مسخره ی لوکاس خنده ام میگیرد. مامان به درون اشپزخانه میرود و شام دیشب که از یخچال در میاورد و میگذارد درون ماکروفر.
لوکاس پایش را به نشانه ی اعتراض به زمین میکوبد و میگوید:«مامان!»
مامان به لوکاس نگاهی می اندازد و با ارامش جوابش را میدهد:«لوکی! من عذر میخوام ولی یادم رفت شامو صبح توی زودپز بزارم. خیلی هم خستم.راستی امروز دو شنبه نیست؟نوبت توئه که شام درست کنی.»
لوکاس غرولند کنان میگوید:«من کار دارم.تکالیف کلاس تابستانی خیلی سنگیته.»
ادلین موذیانه میگوید:« باهاش موافقم. چرا مارکوس درست نکنه؟»
من اعتراض میکنم:«نــــه!اولا نوبت من نیست و دوما منم کار دارم.»
لوکاس به تمسخر سرش را تکان میدهد و میگوید:«اووووه ادلین چطور میتونی به اون بگی شام درست کنه. تکالیف سخت کلاس های تابستانی راهنمایی.واقعا ملال اوره.براز من درست کنم،بمیرم برات.»
مامان:«بسه لوک! مارکوس،عزیزم لوکی حق داره .امشبو لطف کن تو درست کن.»
اعتراض کنان میگویم:«ولی مامان_»
-«اون قول میده نوبت تورو درست کنه.»
-«ولی_»
با دیدن صورت مامان که از من میخواهد درست کنم آهی میکشم و میگویم:«باشه...»
مامان لبخندی میزند و تشکر میکند. بعد هم برای استراحت به اتاقش میرود.
بدون اینکه حرفی بزنم میروم سراغ فریزر.بسته ی سیب زمینی های خلالی نیمه سرخ شده و سوسیس هارو میارم بیرون. سیب زمینی هارا درون سرخ کن میریزم و ان را روشن میکنم.سوسیس ها هم باید درون تُستِر درست شوند.
دقایقی بعد شام حاضر است. خوراک سیب زمینی سرخ کرده و سوسیس
مامان و بقیه را برای شام صدا میکنم. همه دور میز نشسته ایم و میخواهیم شروع کنیم به خوردن . مامان میخندد:«هرچی من میگم مضرن اینا شماها بخورید.»
با خنده میگویم:«اینم تشکر من..»
-«اوووه...مرسی اقای خونه.»
با این حرف یاد بابا افتادم. مامان همیشه برای شوخی با این نام صدایش میکرد. بعد ناپدید شدنش مامان دیگر دوست ندارد راجب او صحبت کند. نمیدانم چرا اینگونه شد. انها همدیگر را خیلی دوست داشتند.یادمه همیشه با او با اسباب بازی های حیوانم بازی میکردیم.او ببر میشد و من اسب را میگرفتم. مسخره بازی هایش و صدای غرش ببر در اوردن هایش هنوز توی گوشم است. مامان همیشه به او تذکر میداد که اینقدر بچه نباشد ولی من ان روحیه کودکانه اش را خیلی دوست داشتم. یادمه همیشه با لوکاس کشتی میگرفت و بازی کامپیوتری میکرد و یا در درس هایش کمکش میکرد و البته وقتی لوکاس نمره ی بدی میگرفت او همیشه به شوخی میگفت:شاید بتونی در اینده دستشویی های مدرسه را بشویی. یکبار هم ادلین وقتی او خواب بود دست و پایش را لاک زده بود و ارایشش کرده بود. اینها همه مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد میشود.
لوکاس هنوز با میکروفونش مشغول است. با لحن گزارشگری مسخره میگوید: «و اکنون سمور دم دراز ابی در فکر است.او به چه می اندیشد؟به طعمه؟به سوسیس؟به شام؟»
و سیب زمینی اش را در دهانش میگذارد. با اخم میگویم:«اون اشغالو بزار کنار.»
مامان هم حرف مرا تایید میکند ولی لوکاس خواهش میکند که سر سفره ازش استفاده کند زیرا گزارش جالب تر میشود. مامان هم قبول میکند.
لوکاس در کل زمان شام فیلم میگیرد و با میکروفونش من و ادلین را مسخره میکند. بعد از شام ادلین و مامان ظرف هارا میشویند و میاید کنار ما در هال مینشینند.
بالاخره سر صحبت را باز میکنم:«مامان؟»
مامان با لبخند میگوید:«جانم؟»
-«تو واقعا نمیدونی بابا الان کجاست؟»
لبخند روی لب های مامان از هم میپاشد و میگوید:«نه عزیزم نمیدونم.»
ادلین اصرار کنان میگوید:«اخر مگر میشود که ندانی؟»
-«گفتم که نمیدونم.»
لوکاس ابرو بالا می اندازد:«پلیس نتوانست پیدایش کند؟شاید مرده.»
مامان سرش را به نشانه ی نمیدانم تکان میدهد و صدایش را بلند صاف میکند.این یعنی دیگر نمیخواهد راجب ان موضوع حرفی بزند.ماهم به نفعمان است حرفی نزنیم. او هم میداند که اگر بماند ما بازهم سوال میپرسیم پس بلند میشود و میگوید: «من میرم بخوابم شماهم برید بخوابید.»
فردا کلاس تابستانی داشتم و باید زودتر میخوابیدم. مامان شب بخیر گفت و میرود تا بخواند. ادلین هم باهم میرود در اتاقش تا بخوابد.
چند دقیقه بعد لوکاس بلند میشود و میگوید:«ساعت 10 شبه بلند شو بریم بخوابیم.»
بلند میشوم و همینطور که باهم از پله ها بالا میرویم میگویم:«ولی نگفتی نمرت چند شدا؟»
با خنده لگدی به پشتم میزند و میگوید:« برو بکپ سمور دم دراز»
من میروم درون اتاقم و تا سرم را روی بالشت میگذارم مثل یک خرس به خواب عمیقی فرو میروم.
***
-«مارکوس!لوکاس!زود بیاید پایین باید برید مدرسه.»