قسمت سوم را هم بگیرید دوستان . تو این قسمت اتفاق باحالی میوفته ولی خب هنو شروع هم نشده خخخ
نظررررررررررررررررررررررر و معرفی وب به دوستان
جان من پلیییییییییز تفضللللللللل
چشمهایم را که باز میکنم میبینم اتاقم مرتب مرتب است.دلم برای مامان میسوزد که مجبور شده بود ان همه شلختگی را تمیز کند!
بیدار میشوم و بعد از شستن دست و صورتم یونیفرم راهنمایی ام را که پیراهن سفید با شلوار مشکی است را میپوشم (البته در زمستان یک پلیور مشکی هم دارد.) واقعا یونیفرم مسخره ایست.
از پله ها پایین میروم. لوکاس زود تر از من حاضر شده بود .
ادلین و لوکاس هردو دور میز صبحانه نشسته اند.
ادلین و لوکاس در یک دبیرستان درس میخوانند. یونیفرم پسر ها
پیراهن یقه دار سفید با کراوات سرمه ای و شلوار سرمه ایست که در زمستان و پاییز پلیور سرمه ای هم با ارم دبیرستان رویش میپوشند.
دختر ها در تابستان دامن کوتاه سرمه ای و جوراب سفیدی که تا زانو هایشان میرسد با پیراهن استین کوتاه سفید و کراوات کوتاه سرمه ای میپوشند. در زمستان و پاییز انها هم پلیور میپوشند با شلوار.
لباس دبیرستانی ها خیلی زیبا تر بود. لوکاس مثل همیشه استین های پیراهن سفیدش را تا ارنجش بالا زده است. و مشغول خوردن صبحانه است.
صبح بخیر میگویم و مینشینم کنار ادلین . مشغول خوردن کورن فلکس و شیر میشوم.مامان هم بعد گذاشتن نهار ما در زودپز میاید و مینشیند و صبحانه میخورد.
بعد از صبحانه همراه لوکاس و ادلین از خانه خارج میشوم.
انها جلوتر از من راه میروند و من پشت انها اهسته اهسته قدم میزنم.
دبیرستان لوکاس و ادلین روبروی مدرسه ی راهنمایی من است.
لوکاس و ادلین جلوی در دبیرستان می ایستند و بعد از خداحافظی از من وارد حیاط بزرگ دبیرستان که پر از بچه ها گنده است میشوند.
من هم با آهی وارد حیاط راهنمایی که هنوز مثل پیش دبستانی میماند میشوم. بچه ها با این همه سن هنوز هم در حیاط میدوند و داد میزنند.
تا وارد میشوم زنگ کلاس میخورد. همراه دوستم مت وارد کلاس میشویم.
زنگ اول علوم.واقعا خسته کنندست.تا فکر معلم چاق و قد کوتاهِ عینکی مان را که همش بد عنقی میکند میکنم، از هرچه علوم حالم بهم میخورد. بیشتر از یک ربع میگذرد ولی معلم نمیاید.
همه مشغول پچ پچند. معلم علوم ما وقت شناس ترین معلم است ولی چرا نیامده؟!
بعد از نیم ساعت معاون اموزشی مدرسه که زنی قد بلند و هیکلی است با عینک مسخره ی گوشه دارش وارد میشود و با صدای خش دار گوش خراشش میگوید:« بچه ها! معلم علمتون از مدرسه ما رفتن.در واقع ایشون به یک شهر دیگه برای سکونت سفر کردند. امروز معلم جدیدی میاد سر کلاستون و به امید خدا در سال اینده هم ایشون معلم شما خواهند بود.»
و از کلاس بیرون میرود.همه شروع میکنند به پچ پچ کردن .مت که پسری با موهای مشکی صاف که همیشه چتری و جلوی صورتش بود با چشمای بادامی مشکی از میپرسد:«یعنی کیه؟»
جوابی ندارم . شانه هایم را بالا می اندازم و میگویم:«امیدوارم اون خانوم عصبانیه نباشه!»
مت حرفم را با تکان دادن سرش تایید میکند.
در کلاس باز میشود. مردی قد بلند و چهارشانه با کت و شلوار مشکی و چشمهای ابی و همچنین موهای بلوند مجعد وارد کلاس میشود.
لبخند ملیحی بر لب دارد. خیلی برایم اشناست. ولی نمیدانم اورا کجا دیده ام. ناگهان در ذهنم جرقه ای میخورد. اره...او شبیه لوکاس بود!
خیلی به برادر بزرگم شباهت دارد. معلم جدید روبروی ما می ایستد و با لبخند از ما میخواهد تا خودمان را معرفی کنیم. همه خودشان را معرفی میکنند و نوبت میرسد به من. آهسته میگویم:«مارکوس بلر.»
معلم جدید خنده از روی لب هایش محو میشود و با صدای لرزان میگوید:«بلر؟»
-«بله»
-«خوبه...پس شاید فامیل باشیم.»
و دوباره لبخند میزند و خودش را معرفی میکند:«من بلر هستم.معلم علوم جدیدتون.»
هم فامیلی بودیم! سعی میکنم شغل بابا را به خاطر بیاورم. او وقتی من خیلی کوچک بودم و چیزی از شغل سرم نمیشد رفته بود. فکر میکنم او مدیر بود نه معلم. پس با خیال راحت به معلم جدیدمان که خیلی هم از او خوشم امده گوش میدهم. او خیلی روان درس میدهد و همش شوخی میکند. در کلاس انقدر او انقدر میخندیم که دلمان درد میگیرد.
زنگ بعد ریاضی...با معلم ریاضی ام کمو بیش کنار میایم او زن چاق و باحالی است که همش دوست دارد وسط کلاس چایی و ابنبات بخورد
کلاس تابستانی ما هر روز فقط دو زنگ است. دو زنگ 3ساعته.
بعد از خوردن زنگ خانه با مت به حیاط میاییم. تصمیم دارم با او به خانه بروم چون خانه ی مت هم نزدیک خانه ی ماست.
اول جلوی در دبیرستان منتظر میمانم ولی انگار لوکاس زودتر از من رفته . ادلین هم دارد با دوستش جودی میاید. خب پس اشکالی ندارد که با مت بروم.
باهم از روی علف های نیمه مرطوب رد میشویم و صحبت میکنیم:
مت:«فکر کنم معلم جالبی باشه،لاقل از قبلیه بهتره.»
جواب میدهم:«منم با تو موافقم.شخصیت باحالی دارد.»
-«دل تو دلم نیست تا ماجرا های امروز را برای مادرم تعریف کنم.»
-«اوه من هم همینطور.»
و باهم میخندیم.
به دروازه ی خانه میرسم . از مت میخواهم تا با من به خانمان بیاید ولی او میگوید که کار دارد. پس خداحافظی میکنیم . و من وارد خانه میشوم. سلام بلندی میکنم. نه ادلین خانه است و نه لوکاس.
فقط مادر است که روی مبل نشسته و کتاب انجیل را مطالعه میکند.
مادر جواب سلامم را داد. بعد عوض کردن لباس های مدرسه ام.روبرویش مینشینم و میگویم:«مامان معلم زیستم عوض شد.»
مامان در کتاب را میبندد و میگوید:«اِ؟برای چی؟»
-«از شهر رفتند.»
-«شرط میبندم خیلی دلت براش تنگ میشه...»
-«اره ولی خیلیا از زندگی ادم میرن باید عادت کنیم بیخود ناراحت نشیم.»
-«اره عزیزم خیلیا میرن...منم درکت میکنم میدونم دوست داری پدرت الان اینجا باشه ولی من حتی نمیدونم اون کجاست. اگه میدونستم حتما بهت میگفتم.»
-«نــه، دیگه مهم نیست»
-«خیلی خوبه که درک میکنی»
-«ممنون»
-«معلم جدیدتون درس داد؟»
-«فقط دوره ی سال قبل دیگه..»
-«اسمش چیه؟»
-«فامیلیش بلره»
-«بلر؟؟؟؟»