سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

اخ اخ اینجا من واقعا عاشق لوکاسم. یعنی نقشش خداستتتتتتخیلی خنده‌دار

من خودم مینوشتم از خنده ریسه میرفتم...خیلی این بچه باحاله...حالا نقشه به کنار بعدش ادلین و مارکوس چه نارویی میخورن...گیج شدم

سریع بخونید....

.

بی تردید دایی دو پا که دارد چهارتا دیگر هم قرض میکند و جیم میشود. بقیه روز را با لوکاس،جسیکا،مت و پنی میگذرانم و کلی خوش میگذرد.

نزدیک غروب است که همه قرار است به خانشان برودند. مت و پنی از ما خداحافظی میکنند و من ،لوکاس و جسیکا میرویم سمت خانه. در راه به لوکاس میگویم:«به نظرت دایی ناراحت میشه؟»


لوکاس که اصلا برایش اهمیتی ندارد شانه اش را بالا می اندازد.اگر من جای دایی جرمی بودم مسلما لوکاس را میکشتم. میرسیم به نرده های کوتاه و چوبی حیاط. لوکاس دستش را به نشانه ی سکوت جلوی بینی اش میگیرد و اطراف را نگاه میکند. بعد با اشاره ی او از روی نرده ها میپریم و مثل نینجا ها وارد حیاط میشویم. به ترتیب میچسبیم به دیوار خانه و میرویم توی حیاط پشتی.لوکاس ارام ارام از زیر پنجره ی اشپزخانه که رو به حیاط پشتی است میرود سمت انباری که انسوی حیاط است. ماهم پشتش میرویم. او در انباری را باز میکند و وارد میشود. انباری حیاط ما یک اتاق متوسط است که دیوار ها و همه چیزش چوبیست. پدرم اصولا در ان وسایل باغچه و از این قبیل چیزهارا قرار میداد. البته الان هم همان کاربرد را دارد. لوکاس برق را روشن میکند و میرود سمت چپ. در یک جعبه را باز میکند و چیز خز مانندی مشکی بیرون میاورد و پرت میکند سمت ما. ان را توی هوا میقاپم. چیزی مثل پوست حیوان است ولی مشکی.خود لوکاس هم یکی برمیدارد و با لبخندی شیطانی میگوید:«خب...چطوره؟»

نگاهی به او میکنم:«این چیه؟خز؟!»

لوکاس میخندد:«این لباس هالووینه احمق!دو سال پیش یادت نیست منو جانی چی شده بودیم؟»

کمی فکر میکنم. دو سال پیش...و مغزم جرقه میزند.با هیجان میگویم:«گرگــــــــنــــــــــــما!»

-«خودشه.راضیم ازت پسر.حالا اینارو بپوش.»

لباس هارا میپوشیم. در همین حین در انباری ارام باز میشود. قلبم دارد از سینه جدا میشود. اگر کسی مارا میدید بدبخت میشدیم.مسلما یا مامان بود و یا دایی! من و جسیکا و لوکاس میچسبیم به وسیله ها. در باز میشود و دختری وارد میشود. شلوارک جین کوتاهی پوشیده با تاپ مشکی. موهای صاف و بورش هم ریخته روی شانه هایش. به نظر 18یا20 ساله میخورد. اطراف را نگاه میکند و بعد برمیگردد سمت ما!

چنان جیغی میکشد که گوش هایم درد میگیرد. لوکاس گوش هایش را میگیرد و داد میزند:«ادلین خفه شووووو!»

ادلین در حالی که به جعبه های انسوی انباری با وحشت چسبیده موهایش را کنار میزند و عصبانی میگوید:«قلبم وایساد بیشعور روانی! این چه ریختیه. میخواین مرتیکه رو سکته بدید؟»

با بی تفاوتی به لوکاس نگاه میکنم:«دقیقا!» لوکاس سرش را برای موافقت تکان میدهد:«دقیقا!»

ادلین ساک گریمی که دستش بود را میگذارد روی زمین و میگوید:«خب اول طعمه هارو درست میکنم.شما باید طعمه باشی؟»

و به جسیکا نگاه میکند.جسیکا میگوید:«اره!»

-«خب پس اول تورو باید ارایش کنم...»

-«جسیکا هستم.»

-«ادلین!بیا جلوی من بشین.»

جسیکا جلوی ادلین مینشیند و ادلین وسایل گریمش را در میاورد و شروع میکند. راستش ادلین کلاس گریم میرفت البته چند سال پیش.

او صورت جسیکا را طوری گریم میکند که انگار از میان یک اتش سوزی فرار کرده. موهایش را بهم میریزد و صورتش را خاکی میکند. طوری که انگار در یک دعوا و درگیری واقعی بوده. از ساکش تی شرتی بیرون میاورد که نشان میدهد در اثر دعوا پاره پاره شده و به جسیکا میگوید:« این رو میپوشی.حالا لوکاس نوبت توئه که گریمت کنم.»

البته لباس هالووین ما یک جوری بود که صورتمان اصلا دیده نمیشد. لباس سرتاسر خز مشکی بود که دم بلندی در انتهایش داشت با گوش های گرگ مانند و فقط چشمهایمان و دندان هایمان معلوم بود و از قسمت بینی گرگ نفس میکشیدیم. صورت ان لباس دقیقا مثل صورت گرگ بود تنها مشکلش این بود که خیلی تمیز بود.ادلین اول با ماده ای خاک مانند کل لباس را خاکی میکند و بعد شروع میکند به درست کردن صورت گرگ به شکل طبیعی. بعد از اتمام گریم با لبخند میگوید:«حالا گاز بگیر خاله ببینه.»

لوکاس در ان لباس واقعا با ان گریم مثل گرگ واقعی شده. حتی من و جسیکا هم ترسیدیم. حالا نوبت من است. ادلین همان گریم را سر من پیاده میکند و پس از اتمام کار با ما میاید بیرون تا جسیکا لباسش را عوض کند. من و لوکاس مثل یک انسان راه میرویم ولی طوری وانمود میکنیم که انگار گرگینه ایم و نمیتوانیم درست راه برویم.باهم میرویم و پشت بوته ها و درخت های کاج حیاط پنهان میشویم. جسیکا هم کنارمان مینشیند و ادلین هم شکلنگ آب را برمیدارد تا مثلا وانمود کند دارد باغچه آنسوی حیاط را آبیاری میکند.

چندی بعد دایی با رکابی و شلوارک 6جیب چهارخانه از در آشپزخانه وارد حیاط پشتی میشود. با دیدن ادلین شوکه میگوید:«من میتونستم باغچه رو اب بدم دختر جان تو برو بالا!»

ادلین دستپاچه آب را میبندد و میگوید:«عه..چیزه دایی...من انجام میدم شما برید استراحت کنید خسته شدید تا حالا .»

دایی کلی جر و بحث میکند ولی آخر راضی میشود و میرود بالا. ادلین هم وسط کار به ما چشمک میزند و طبق نقشه میرود بالا که مثلا کارش تمام شده.ما هنوز هم منتظر علامت او هستیم. ادلین را میبینیم که پشت پنجره دارد با دایی حرف میزند و زیر چشمی هم حیاط را تحت نظر دارد. دایی میرود سمت پله ها و از آنها بالا میرود. ادلین از پشت پنجره به ما علامت میدهد.نوبت من است...

آرام آرام از پشت بوته میایم بیرون و نیم خیز میروم سمت پارکینگ سر بسته که راهی است از سمت چپ به حیاط جلویی. به دیوار میچسبم و میروم سمت درخت کاج مطبقی که جلوی پنجره ی قدی و پهن خانه در یک باغچه ی تزئینی کاشته شده. از جلوی ان اهسته میروم و در را باز میکنم. ادلین از آشپزخانه میاید بیرون و آهسته میگوید:«خوبه...حالا یجوری رفتار میکنیم که انگار من اصلا متوجه تو که داخل خونه ای نیستم ولی دایی باید وجودتو حس کنه!»

سرم را تکان میدهم.ادلین دوباره وارد آشپزخانه میشود و خودش را مشغول میکند.آرام میروم سمت دستشویی که زیر راه پله قرار دارد. درواقع زیر راه پله ی خانه ما یک فضای مثلثی به وجود امده که مادر زیر ان چیزهایی از قبیل ظرف هایی که نیاز ندارد،ترازو و... قرار میدهد. از داخل سبدی که تویش چندتا تابه است یکی را بیرون میاورم و محکم به کاشی میکوبم. چنان صدایی میدهد که خودم هم عقب میروم.صدای قدم های دایی میاید که دارد تند تند از پله ها پایین میاید. میچسبم به دیوار زیر راه پله. دایی میرسد پایین و با وحشت میگوید:«ادلین صدای چی بود؟»

ادلین با بی تفاوتی میگوید:«صدا؟!کدوم صدا؟»

-«یعنی نشنیدی؟؟؟یک صدای خیلی مهیب از پایین اومد.»

ادلین ابرو بالا می اندازد:«دایی مطمئنید حالتون خوبه؟صدایی نیومد.»

-«ولی..اصلا بیخیال.»

و دوباره درحالی که آهسته با خودش حرف میزند از پله ها میرود بالا. ادلین بی صدا میخندد و چشمکی به من میزند. منم خنده ام گرفته درواقع ادلین خیلی خوب نقشش را بازی کرد.

وقتی مطمئن میشوم که دایی در اتاقش را بست میروم سمت اتاق مامان و جالباسی کنار در را با یک حرکت میندازم روی زمین. بازهم صدای وحشتناکی داد. دایی با دادو فریاد  میاید پایین:«پناه بر حضرت مسیح!این صدای چی بود؟؟؟»

با سرعت برق میروم داخل اتاق و در را میبندم و از سوراخ کلید ماجرا را نظاره میکنم. ادلین هم اینبار وحشتزده از آشپزخانه میاید بیرون کنار دایی :«این...چرا افتاد؟؟!»

دایی با ترس شانه هایش را بالا می اندازد:«از همون اول میدونستم خونه ی شما نفرین شدســـــــت.حالا ببین کی بهت گفتم.اونا دارن خودشونو نشون میدن...شب هم که شده...و ما_»

ادلین با ترس چشمهایش را درشت میکند و میگوید:«ماه هم کامله.»

دایی و ادلین با ترس میروند توی پذیرایی و مینشینند روی مبل ها.فقط صدایشان را میشنوم که حرف میزنند.ادلین میگوید:«دایی برم بیرون رو چک کنم.شما مراقب باشید.»

و از در خانه خارج میشود. دایی هم با استرس هی عرض اتاق را طی میکند. آرام از اتاق خارج میشوم و از پله ها طوری که مرا نبیند بالا میروم. حالا در هال بالا هستم. میروم سمت نرده ها و از بالا آنها پذیرایی را میبینم که دایی هنوز دارد توش قدم میزند و ناخونش را میجود. واقعا از خنده دارم میترکم ولی خودم را کنترل میکنم.گلدان پلاستیکی روی میز وسط حال را برمیدارم و گلش را خارج میکنم. داخلش کمی اب هست.مینشینم و از بین نرده ها دستم را که گلدان را گرفته رد میکنم.وقتی دایی دقیقا زیر دستم قرار میگیرد گلدان را خم میکنم و تمام ابش میریزد روی سر نیمه کچل دایی. او با وحشت جیغ میزند و من در همان حال گلدان هم پرت میکنم و میخورد وسط فرق سرش. دایی میوفتد زمین و بعد با وحشت بلند میشود و جیغ میکشد:«یا خدا!یا حضرت مسیح!یا خود خدا!»

با خنده وارد اتاقم میشوم و در تاریکی اش پنهان میشوم. صدای قدم های دایی را میشنوم که میاید توی هال بالا و اطراف را بازرسی میکند.آهسته حرف میزند:«این دیگه چی بود...اینجا که کسی نیست.»

بعد از اینکه کسی را نمیبند میرود پایین. با خودم فکر میکنم که انقدر این پله هارا بالا و پایین رفت چند کیلویی لاغر شد.از فکرم خنده ام میگیرد. در این بین صدای جیغ های وحشتناکی از حیاط میاید. با خوشحالی از اتاقم بیرون میایم و میروم توی اتاق ادلین که در پاگرد اول پله هاست و از سوراخ کلید ماجرای هیجان انگیزی که قرار است اتفاق بیوفتند را نظاره میکنم. دایی با ترس دستهایش میلرزد و چسبیده به مبل. توان حرکت ندارد. در این بین در باز میشود و جسیکا جیغ زنان میخواهد وارد شود که چیزی با نعره ای اورا میگیرد و پخش زمین میکند. درست است...این برادر گرگینه ی من لوکاس است که دارد روی صورت جسیکا نعره میزند و دخترک بیچاره هم بی وقفه جیغ میزند.

من که دارم از خنده میمیرم. ادلین با جیغ وارد میشود و دیدن گرگینه ی جوان در خانه لرزان لرزان عقب میرود. لوکاس خرخر کنان برمیگردد سمت در و بلند میشود. طوری راه میرود که واقعا انگار یک گرگینه است. یک ان میپرد سمت ادلین و اورا زمین میزند. گردن ادلین را که در لاقه ی در افتاده میگیرد با دندان هایش و ادلین یک جیغ بلند میشکد و ساکت میشود...این دیگر چیه؟؟؟ماده ای شبیه خون! وای اونا کارشون عالیه. دقیقا انگار ادلین مرده است. لوکاس درحالی که قفسه ی سینه اش از نفس کشیدن بالا و پایین میرود با سرو صورت خونی برمیگردد سمت جسیکا و همین کار را با او میکند.مایع شبه خون فواره میزند و تمام فرش پر از لکه ی خون میشود. دایی واقعا خشکش زده و نمیتواند حرکتی کند. لوکاس بلند میشود و رو به دایی خر خر میکند.

دایی جرمی ناگهان جیغ میکشد و گلدان روی میز را میگیرد سمت لوکاس:«لعنتی عوضی تو فقط یه نفری و سلاحی نداری!اگه نزدیک تر بیای می...میکشمت...»

 

 

دوستان بابت اینکه زیاد بود شرمندم

مجبورم زیاد تر بزارم تا سریع برسید به جای اصلی داستان....

امیدوارم خوشتون اومده باشه....

منتظر نظرات خوبتونم هستمپوزخند

 





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر