سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

بعله دیگه....زود هم گذاشتمپوزخندباز به مرام اونایی که با نظراشون بهم دلگرمی میدن|: دوستووون دارممممم

ولی خیلی سخته خبر دادنخیلی خنده‌دارحالا بیخی...راستی مژده بدید جلد یک این رمان تموم شد و میریم برای جلد دوم یاه یاه یاه


  . ادلین بریده بریده میگوید:«ولی...تو منو زدی زمین. کپسول کوچک خون مصنوعی منو جسیکا رو تو پاره کردی که مثلا ما مردیم . تو با مارکوس دایی رو ترسوندید.»

لوکاس که گیج مانده است توضیح میدهد:« من فقط 1ساعت پشت بوته ها منتظر بودم و بعد هم یک سگ دنبالم کرد دوباره هم خوابیدم من اصلا وارد خونه نشدم حتی سمت در هم...نیومدم.»

ما شروع میکنیم به جیغ زدن. ادلین لرزان میگوید:«پس اون کی بود؟؟؟»


لوکاس با وحشت جیغ میزند:«واقعا کسی به جز مارکوس هم بود؟؟»

جواب میدهم:«اره. تازه اون بازوی دایی رو پاره کرد! الان بیچاره بیهوشه.»

و به دایی اشاره میکنم. همگی مان از ترس داریم میلرزیم.یعنی اون که بود؟چه بود؟ توضیح میدهم:«گفتم زوزه هاش طبیعیه. گفتم مثل گرگ خرخر میکنه گفتم چقدر شبیه یک ادم گرگنماست!شاید دایی خلو چل نیست.شاید داره راست میگه و اونا وجود دارن.»

لوکاس معترض میگوید:«چرند نگو حتما یکی داشته سرکارتان میذاشته یا مثلا چون گرم بود توهم زدی.»

ادلین:«مارکوس توهم بزنه منو جسیکا که دیگه توهم یکسان با اون نمیزنیم دیوانه. مارکوس یعنی اون چی بود؟»

حرفی برای گفتن ندارم تنها چیزی که میتوانم بگویم این است:«باید یه دکتر خبر کنیم.»

***

روی صندلی های بیمارستان مضطرب پاهایم را تکان میدهم.بوی آمپول و دارو در بینی ام پیچیده و دیوانه ام میکند. واقعا دارم دیوانه میشوم.

پرستاری که از جلویم رد میشود متوجه حال داغونم میشود و مینشیند کنار من.با صدای نازکش میگوید:«اقا پسر خوبی؟!»

بدون آنکه نگاهش کنم سرم را به نشانه ی بله تکان میدهم ولی او ول کن نیست:«میخوای ببینم فشارت بالاست یا نه؟حالت خوبه؟چیزی شده؟چرا رنگت پریده؟»

آهسته میگویم:«فقط نگرانم...»

-«چرا؟!چیزی شده؟»

-«داییم دستش یک زخم عمیق برداشته و برادر و خواهرم الان پیشش، پیش دکتر هستند. نگرانم چیزیش شده باشه آخه بیهوش بود.»

-«آآآآ...نه عزیزم نگران نباش زخم که چیزی نیست خوب میشه.»

و بعد از کنارم بلند میشود و میرود.بیشتر از دایی نگران آنم که اون چه کسی بود که بجای لوکاس کنار من میجنگید. همش آن تصاویر در ذهنم تکرار میشود و مضطرب ترم میکند. با صدا کردن اسمم از جا میپرم. لوکاس را میبینم که جلویم ایستاده:«چته پسر؟چرا میترسی؟»

صدایم آنقدر آهسته است که انگار از ته چاه در آمده. میگویم:«ت...ترس؟نه نترسیدم.حالم خوبه. دایی چطوره؟»

-«دکتر گفت چیز خاصی نیست ولی اون جای دندون عجیبیه. من گفتم سگ همسایمون اینکارو کرد و دکتر گفت که دندونای یک سگ نباید اینقدر عمیق باشه.»

-«بعد تو چی گفتی؟؟»

-«با چندتا دروغ سرو ته کارو بستم دیگه.گفتم نژاد سگشون بُزسَمودُم افریقاییه. که از جفت گیری بچه ی یک سمور دم دراز ابی و بزغاله وحشی امازونی و بچه یک سگ قورباغه ای و خفاش کله عقابی پیژامه پوش روز به وجود میاد.»

واقعا حرفی ندارم|: لوکاس یه مشت چرتو پرت تحویل دکتر داده بود.

در این بین دکتر هم  میاید پیش ما و رو به لوکاس میگوید:«لوکاس میخوام اطلاعات بیشتری بهم بدی راجب اون سگ. هنوز هم وجود دارن؟»

لوکاس خیلی منطقی توضیح میدهد:«نه دکتر اخرین بازمانده های اونا توسط پلنگ های بالدار رکابی پوش استرالیایی از بین رفتن.»

دکتر که لبخند عصبی ای زده میگوید:«این پلنگ ها کجا زندگی میکنن؟»

-«وقتی میگم پلنگ بالدار رکابی پوش استرالیایی یعنی چی؟»

-«یعنی توی استرالیا زندگی میکنن؟»

-«نه یعنی اونا مال کانادان!»

دکتر که واقعا تعجب کرده دوباره میپرسد:«این پلنگ ها چی؟وجود دارن؟»

-«هاهاها شوخی میکنی؟مگه نمیدونی سرشون چه بلایی اومده؟»

-«نــ...نه.چه بلایی؟»

-«معلومه دیگه اونا رو یک گله سنجاب کله خوکی کشتن اونم با شیره ی گل ادم خوار بامبولا!واقعا تعجب میکنم که تو اینارو نمیدونی.»

-«خب اون سنجابایی که گفتی چی؟»

-«متاسفانه بلای فجیحی سرشون اومد...»

-«چه بلایی؟؟؟؟؟»

لوکاس با خوف میگوید:«یک شب بارونی بود....رعد و برق میزد. در لونه ی سنجاب های کله خوکی هم یک پارتی شبونه بود. دی جی،آبجو،نوشیدنی و هرچی که بخوای تو پارتی بود.بعد از پارتی قرار شد مهمونی شب بگیرن همه رفتند تا پیژامه هاشونو بپوشن ولی دریغ از اینکه اخرین خفاش کله عقابی پیژامه پوش روز برای گرفتن انتقام اونجا بود! او پیژامه های سنجاب های کله خوکی رو با یک سایز کوچک عوض کرد. وقتی سنجاب ها پیژامه رو پوشیدن دیدن خیلی تنگه و نمیتونن درش بیارن و همون تو خفـــــه شدن. بعد اون ماجرا هم خفاش کله عقابی پیژامه پوش روز خودشو با قرص برنج کشت و صنعت فیلم سازی والت دیزنی به وجود اومد.»

من و دکتر با دهان باز به لوکاس نگاه میکردیم. اگر دکتر اینهارا باور میکرد واقعا باید میرفت و میمرد. دکتر خنده ی عصبی ای میکند:«هه...جالب بود...میتونید داییتونو ببرید.وااای انگار صدام میکنن.خداحافظ.»

ما برای دکتر دست تکان میدهیم و او به تندی از ما دور میشود.

چندی بعد ادلین درحالی که دست دایی را گرفته تا نیوفتند میاید سمت ما.

دایی واقعا از ترس میلرزد و چشمانش درشت شده. ادلین نگران میگوید:«همش میگه اونا اونجا بودن. تورو کشتن.یکی دیگم کشتن.منو هم زخمی کردن.لوکاس تا تو دایی رو ببری توی تاکسی که بیرون بیمارستان منتظره من با مارکوس حرف میزنم.»

و بعد دستم را میگیرد و میبرد گوشه ی دیوار بیمارستان.با استرس میگویم:«خب...»

ادلین که واقعا نگران است توضیح میدهد:«به نظرم کار اشتباهی کردیم.»

-«باهات موافقم. هم خاطر خودمون آشفتست هم اون دیوانه رو دیوانه تر کردیم.»

-«دقیقا.مارکوس تو زیاد کتاب میخونی و عاشق رفتن دنبال خرافاتی.پس ازت یک کمکی میخوام.»

-«ادلین لوکاس بیشتر از من دنبال این چیزاست. اگه یه کاری مثل اینکاره من نیستم.»

-«لوکاس بیشتر از تو دنبال این چیزاست و منم با اون صمیمی ترم. میدونم. ولی تو پسر منطقی ای هستی. هرچیزیو باور نمیکنی و باید حتما دلیلشو بشنوی.لوکاس خیلی دیوونست میترسم تو این نقشه کار دست خودش بده.»

-«خب چه کمکی میخوای؟»

-«میخوام دنبال اون چیزی بگردیم که امروز دیدیم.»

با وحشت ولی آهسته میگویم:«گرگــنما؟؟؟؟!»

-«اره!»

-«ادلین خل شدی؟باورت میشه اونا وجود دارن؟ادمایی که زیر نور ماه تبدیل به گرگ میشن؟!تو دیوونه شدی دختر جون؟»

-«مارکوس امروز کنارت بود.»

-«اون لوکاس بود شک نکن داره سرکارمون میزاره ببین گندش کی در میاد. عادتشه روانی خر.»

-«لوکاس با دندوناش چطور میتونست اون زخمو ایجاد کنه؟»

-«شاید دندون الکی گذاشت.مطمئنم خود ناکسشه.»

-«نه اون نبود من مطمئنم.لوکاس اگه گندی بزنه اول خودش خودشو لو میده تا بقیه.»

-«اره ولی وقتی یک سال از ماجرا گذشت. یادته با مسواکم دستشوییو تا یک ماه میشست و من اون مسواکو استفاده میکردم. میدیدم یه طعمی میده ولی فکر میکردم مال خمیر دندونه! سال بعدش گندش در اومد.»

-«نتم مور مور شد. یادم نیار.خیلی کثیفی.»

-«تقصیر من نبود اولا. دوما خودتی!و سوما این کمکی که تو میخوای مثل اینه که بری دنبال آدم فضایی. جست و جوت تموم نمیشه.از کجا شروع کنیم؟»

-«جنگل.»

-«ما توی یک شهر مدرن در قرن 21 داریم زندگی میکنیم.جنگل از کجا بیاریم؟تو دور و بر ما جنگل میبینی.باید بری خارج شهر اونم بعد صدها مایل تازه میرسی به جنگل.»

-«نــــممم...آره اینم حرفیه ولی خب اونا کجا میتونن باشن؟»

 

سوال خوبی مطرح کرد پوزخند

من امروز اینقدر از بابت تموم کردن جلد یک خوشحال بودم که یکسره آهنگ

میخوندم. خخخخ

مثل همیشه دیالوگ همیشگیم:«منتظر نظرات دلگرمی دهندتون هستم»گل تقدیم شما





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر