سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

 

قسمت 11 هم.

از قسمت 6 تا 10 هم آرشیو کردم بچه ها توی قسمت آرشیو ها هست از اول.

ولادت امام حسین هم مبارکگل تقدیم شما

 

لوکاس قبل از اینکه به من برسد میدود سمت انتهای حیاط تقریبا دارد به خش خش میرسد که موجود نسبتا بزرگ و سیاهی مثل یک پلنگ سیاه از روی دیوار میپرد و از حیاط بیرون میرود. لوکاس می ایستد و متعجب نگاه میکند.بعد میاید پیش من و با چشمهایی که چیزی را که دیده بودند باور نمیکردند به من زل میزند:«تــ..و هم اونو دیدی؟»

سرم را تکان میدهم:«حالا دیگه مطمئنم اونا در همسایگی مان

لوکاس سرش را با دستانش فشار میدهد و اینور و انور راه میرود:«باورم نمیشه. نه اون واقعی نبود. من باور نمیکنم.نه نه نه...داریم دیوونه میشیم مارکوس!»

بلند میشوم و لباسم را میتکانم. دستام را میگذارم روی شانه اش رو متوقفش میکنم:«نه! تو فقط نمیخوای باور کنی.»

-«ولی این منطقی_»


-«ول کن اون منطقو.»

-«تو خودت همیشه دلایل منطقی میخوای.»

-«میدونم ولی الان ما اونو با چشمامون دیدیم. لوکاس من اونو دیشب پشت پنجره اتاق دایی هم دیدم. با همین سرعت پرید پایین و در رفت. یکبار هم کنارم بود. سه بار دیدمش دیگه اگر باور نکنم دیوانم.»

-«پشت پنجره؟!»

-«آره.»

لوکاس کمی فکر میکند:«اون پشت پنجره اتاق دایی چی میخواست؟»

-«نمیدونم.فکر میکنم میخواد یجوری بیاد داخل خونه.»

-«داخل خونه؟؟؟؟و الان منظورت این نیست که من در پشتی رو باز بزارم و یک تیکه گوشت بزارم جلوی در تا اون بیاد داخل و ما رو خیلی شیکو مجلسی تیکه تیکه کنه؟»

خنده ی عصبی ای میکنم:«الحق که داداشمی...برو دیگه لوک بدو ما راه دیگه ای نداریم باید بفهمیم اون چیه؟»

لوکاس فریاد میزند:«برو بابا تو دیوانه ای! میخوای یه موجود آدم خوارو بیاری خونه که چی بشه؟پس فردا هم حتما میخوای من تربیتش کنم.»

-«لوکاس اون یک انسانه. تازه ما چاره ای نداریم. میخوای همینجوری این موضوع سردرگمت کنه تا اخر؟اون بالاخره میاد تو خونه.»

-«تو اگه میخوای کشته بشی. بفرما برو پشت اون دیوار و داد بزن بیا منو بخور ولی من جونمو دوست دارم و نمیخوام بلایی سرم بیاد.»

-«اگه میخواست بلایی سرمون بیاره میتونست قبلا هم اینکارو کنه.»

-«اوووووو نه بابا؟زدی تو کار مدافع حقوق هیولا ها؟؟؟؟خل شدی؟»

-«لوکاس خواهش میکنم!التماست میکنم بیا اینکارو کنیم.»

-«نه مارکوس این فقط منو تو نیستیم غیر از ما 3نفر دیگه هم توی این ماجران بدون انکه بخوان.»

-«اونا حالا درگیرن و ما باید بفهمیم این همسایمون کیه.نباید بفهمیم چی میخواد؟دلت میخواد یک شب وسط خواب بیاد سراغت؟»

لوکاس میرود که جواب بدهد که صدای دروازه میاید.با شک بهم نگاه میکنیم و بعد از زیر پارکینگ میدویم سمت حیاط جلویی. وسط حیاط می ایستیم و به اطراف نگاه میکنیم.لوکاس:«کسی نیست که.»

جواب میدهم:«شاید یک گربه بود که خورد به در مثلا.»

صدای مردی از پشت میگوید:«و شاید هم یک دوست.»

منو لوکاس جیغ میزنیم و میپریم عقب.نه نه نه بازهم اشتباه کردیم. اون فقط یک مرد دراز و لاغر بود که کت مشکی و شلوار جین پوشیده بود و موهای مشکی اش را به طرف عقب ژل زده بود.

لوکاس با اخم گفت:«شما کی هستید؟چطوری اومدید داخل؟»

مرد پوزخندی میزند و میگوید:«تیاگو هستم.فکر میکردم لاقل جولیا یا جرمی بهتون راجب من گفته باشه.»

مامان و دایی جرمی خنده کنان میاید پیش ما. لوکاس میپرسد:«مامان.دایی.این اقا کین؟»

مامان با خنده میگوید:«البته نباید هم تیاگو  (Tiago)   بشناسید. تیاگو یکی از دوستان قدیمی ماست اون یک شکارچی ماهره و خونش خارج شهر توی یک جای بسیار آرامش بخشه.داییتون گفت برای عوض کردن یه هوایی با اون برید به خونش.»

من و لوکاس بهم نگاه میکنیم. خونه ی جنگلی؟شکارچی؟تیاگو؟من؟اون؟جنگل؟خارج شهر؟تنها؟

لوکاس با لبخندی عصبی میگوید:«نه نه نه ما همینجا هوامون داره عوض میشه نمیخوایم. متشکرم»

تیاگو به دروازه اشاره میکند:«ولی ما وسایلتونو گذاشتیم توی ماشین پسرا.»

فریاد میکشم:«مامــــــــــان!تو باز بی هماهنگی من کاری کردی؟»

مامان ابرو بالا می اندازد:«عزیزم ما همیشه بدون هماهنگی با شماها کار میکنیم»

خیلی خیلی منطقی حرف زدا. یعنی کمرم درد گرفت اینقدر جملش سنگین بود. لوکاس میزند زیر خنده:«جمله خیلی سنگین بود یک 18چرخ بیارید ببریدش من توان حملشو نداریم.»

تیاگو با خنده میگوید:«خوبه. پس میریم؟»

 

میخواهم بگویم نه ولی مامان طوری نگاه میکند که بی اختیار میگویم:«بریم!»

مامان لبخند میزند:«ممنونم تیاگو. بچه ها به یکم هواخوری نیاز دارن»

لوکاس میگوید:«خب بریم اماده شیم.»

تیاگو میخندد:«نیازی نیست. لباساتون خوبه دیگه.»

من و لوکاس به هم نگاه میکنیم و بعد از بغل کردن و بوسیدن مامان و دایی میرویم سمت دروازه.لوکاس آهسته غرغر میکند. من هم اخمهایم تو هم است. حتی نذاشتن ما وارد خونه بشیم.

دروازه را باز میکنیم و یک....

یک ماشین زرشکی چرک و قدیمیِ مزخرف! لاقل فکر میکردم تیاگو یک فراری داشته باشد نه یک فرقون!

لوکاس با دستش میزند به پیشانی اش و به ماشین اشاره میکند:«خواهش میکنم به من نگو قراره تا خارج شهر با این تیاره بریم؟!اوه شت. اخه این چیه؟!فرقون حیاط پدربزرگ از این شیک تره.»

تیاگو همین لحظه از راه میرسد:«خب پسرا سوار بابیِ پیر شید.»

لوکاس و من بی میلی سوار میشویم. من عقب مینشینم و لوکاس جلو. تیاگو هم سوار میشود و  را نزدیک 5بار استارت میزند ولی ماشین همش ترتر میکند. تا اخر سر 6امین بار روشن میشود.ماشین با ترتر واقعا فجیهی به راه میوفتد. درون ماشین بوی گند سیگار و مشروب میدهد. صندلی هایش چرم کِرِم رنگ است و همش فنر هایش صدا میدهند. تیاگو لبخند مسخره ای زده که من را به خنده می اندازد. لوکاس هم با عصبانیت دست به سینه نشسته و به جلو خیره است. تیاگو میگوید:«خب بابی پیر یخورده یواش میره.»

ماشین انقدر سرعتش کم بود که ماشین هایی که پشتمان بودند نزدیک بود سوارمان شوند.

لوکاس با بی میلی میگوید:«چطوره اسمشو بزاری سمندون ما قبل تاریخ؟خیلی بهش میادا.»

-«هاهاهاهاها...بابی ماشین خوبیه.»

-«اوه اره. به بی ام دبلیو چی میگی اونوقت؟»

-«این ماشین خیلی برام کار کرده.باهاش همه جور حیوون اوردم.همونجایی که الان مارکوس نشسته یک زمانی یه گوزن بود.»

با حالت تهوع به صندلی نگاه میکنم. روش لکه های زیادی دارد.

لوکاس عصبانی ولی به تمسخر میگوید:«روی صندلی منم حتما یه زمانی یه خرس قطبی ماجرا جو بود.»

به زور خنده ام را کنترل میکنم ولی تیاگو میزند زیر خنده.وارد جاده ی خارج شهر میشویم. اون توضیح میدهد:«تا خونه ی من راه نسبتا زیادیه. اون درست جلوی یک جاده است و دورش جنگله. واقعا معرکست.»

لوکاس:«اونم مال زمان ادم های نخستینه؟»

-«یکم قدیمیه.»

-«پس باید از نقاشی های روی دیواراش که از زمان قبل از میلاد باقی مونده لذت ببریم.»

تیاگو بازهم میخندد و دیگر کسی حرفی نمیزند. از پنجره به بیرون خیره شده ام. دیگر مناطق شهری نیست بلکه همه جا پر از درخت است و در جاده ماشینی غیر از این باب ما قبل تاریخ نیست.

کمی بعد تیاگو ماشین را نگه میدارد. نگاهی به جایی که روبرویش توقف کرده ایم می اندازم. اوه نه...یک خونه ی دو طبقه و فرا قدیمی زشت که تمام سنگ دیوار هایش یکی در میون ریخته .

خانه خیلی بزرگ به نظر میرسد. شیروانی قدیمی ای دارد و سنگ نمایش هم خیلی قدیمی باید باشد. خانه در کنار جاده است و هیچ کلبه و یا حتی دکه ی دیگری نزدیکش نیست. با من من میگویم:«امیدوارم...فق..فقط واسه یک توقف ساده اینجا باشیم. مگه نه؟»

تیاگو میخندد:«به جیمز پیر خوش امدید. اینجا خونه ی منه.»

لوکاس جیغ میکشد:«جیمز پیر؟؟؟نگو که باید تعطیلاتمو تو این قبرستون جنگلی بگذرونم؟؟؟؟حالا نمیشه مثلا ماریای جووون باشه؟»

تیاگو از خنده قرمز میشود و از ماشین پیاده میشود. ماهم پیاده میشویم. دور خانه هیچ حصاری نیست غیر از جنگل که دور تا دورش را بجز روبرویش احاطه کرده. تیاگو نفس عمیقی میکشد:«مطمئنم ازش خوشتون میاد بچه ها. اینجا پر از ماجراست.دنبالم بیاید.»

و راه میوفتد سمت در خانه. ماهم پشتش میرویم. لوکاس آهسته غرغر میکند:«اینجا پر از ماجراست...منم همینو نمیخوام! اینبار قراره چی پیدا کنیم؟اژدهای اژدر پلنگی؟»

خنده ام میگیرد ولی بروز نمیدهم. تیاگو در چوبی خانه را برایمان باز میکند و ما وارد میشویم. چه گرد و خاکی! هردو به شدت به سرفه میوفتیم تا به فضای پر غبار خانه عادت کنیم. خانه ی بزرگی است.

داخلش هم مثل بیرونش داغون است.انگار چیزی مثل ببر چنگال هایش را روی کاغذ دیواری ها کشیده و انها را خراش داده. پرده ها هم به این صورت پاره شده اند. روی مبل های چرمی اسپرت اتاق هم همین خراش ها است. چندتا فرش وسط خانه است. در هال یک شومینه ی قدیمی و هیزمی وجود دارد و دورش چند مبل قدیمی چرمی و سیاه . وسط انها میزی چوبی و زیرش قالیچه ای از جنس پوست. بالای شومینه سر یک گرگ نصب است. در کل خانه شاخ حیوانات و سر و پوست انها وجود دارد. روی دیوار هم تفنگ های مختلف،گرز،شمشیر و خیلی از وسایل جنگی نصب شده. اشپزخانه ای درست روبروی هال است. و پلکانی که به بالا میرود در کنار در ورودی. در طبقه ی پایین 2اتاق خواب وجود دارد که پشت راه پله کنار یکدیگر اند.لوکاس واقعا بی میل و بی رمق است. با بی تفاوتی میگوید:«اتاق من کجاست؟»

تیاگو به راه پله اشاره میکند:«هر کدام از اتاق های بالا را میتوانید بگیریم منم برم چمدونارو بیارم.»

و از خانه خارج میشود. لوکاس درحالی که جلوی من از پله ها بالا میرود مسخره میکند:«ســــرخوش.»

میرسیم به طبقه ی بالا. این طبقه هم مثل طبقه ی اول سقف بلندی دارد و کاغذ دیواری هایش پاره پاره اند. واقعا برایم سوال است که چرا پرده ها و کاغذ دیواری ها اینچنین شده اند؟!

پوست خرسی همراه سرش وسط هال نسبتا بزرگ طبقه ی بالا پهن است. مساحت طبقه ی بالا نصف طبقه ی پایین است و مثل خانه ی ما چند تا نرده از وسط هال پایین دارد که میتوانید پایین را ببینید.درواقع طبقه ی بالا در نیمه ی چپ طبقه ی پایین واقع شده. بیشتر هم شبیه یک راهروی دراز است تا هال. سمت چپ چهارتا اتاق واقع شده اند و یک حموم و سرویس. لوکاس و من بلاتکلیف مانده ایم کدام اتاق را بگیریم که تیاگو با چمدان ها از پله ها میاید بالا:«خب کدوم اتاق؟»

لوکاس با بی میلی میرود سمت اخرین اتاق:«من اینو میگیرم.»

و میخواهد در را باز کند که تیاگو با سرعت نور جلویش را میگیرد و من من کنان میگوید:«نه این ...این اتاق یخورده...کثیف و قدیمیه.»

لوکاس شانه بالا می اندازد و در اتاق یکی مانده به اخری را باز میکند:«حتما اینجا هم خونه ی دایناسورته؟! چمدونم رو میدی؟»

 

 

تیاگو چمدان لوکاس را میدهد بهش و لوکاس وارد اتاقش میشود و در را محکم میبندد. تیاگو با تعجب به من میگوید:«همیشه اینقدر عصبانیه؟»

میخندم:«نه اتفاقا خیلی هم شوخه.فقط باید به محیط عادت کنه.»

-«پسر جالبی به نظر میاد.»

-«خیلی جالــــــب.»

-«چمدونتو برات میارم تو اتاقت.»

-«نه نه ممنون خودم میبرمش.»

تیاگو در حالی که چمدانم را به من میدهد میگوید:«بعد اینکه وسایلتو چیدی بیا تو حیاط یه دوری این طرفا بزنیم.»

سرم را تکان میدهم و چمدانم را به اتاق کنار اتاق لوکاس میبرم. در را که باز میکنم باز هم به سرفه میوفتم. چندبار سرفه میکنم و در اخر برق را روشن میکنم. اتاق خیلی سرد است. وسایل داخلش هم عبارت اند از:یک تخت قدمی و چوبی یک نفره که کنار پنجره مستطیلی در اخر اتاق قرار دارد؛یک میز عسلی گرد در گوشه ی اتاق و دو مبل چرمی مثل مبل های هال که در کنار ان گرد چیده شده بود. فرش گردی هم وسط اتاق بود. هیچ چیز دیگری نبود. چمدانم را میگذارم روی تخت و درش را باز میکنم. لباس هایم را در میاورم و میچینم توی کمد دیواری بزرگی که روبروی تخت بود.میز عسلی را میکشانم کنار تختم و ساعتم،موبایلم،کتاب مصورم و بطری ابم را میگذارم روی ان. میروم و سوفاژ هم روشن میکنم تا اتاق گرم شود موزائیک های کف اتاق خیلی خیلی سرد بود به طوری که نمیشد روی انها ایستاد.موهایم را شانه میکنم و شلوار جین بگی ام را همراه یک پیراهن ابی میپوشم و استین های پیراهن را تا ارنجم بالا میزنم. حالا اماده هم هرجایی در این جنگل بروم. موبایلم را برمیدارم و از اتاق میروم بیرون. از پله ها سریع پایین میایم و میروم داخل حیاط. تیاگو دارد با تبر روی یک کنده ی کلفت درخت هیزم خورد میکند.کارش برایم جالب است. مرا یاد فیلم های سرخپوستی قدیمی می اندازد. تا مرا میبیند تبر را پایین میگذارد و عرق پیشانی اش را پاک میکند. با لبخند میگویم:«بیخیال تا زمستون خیلی وقت داری.»

او هم لبخندی میزند و میگوید:«اره ولی باید ذخیرشون کنم. خب بیا بریم یه گشتی بزنیم.»

-«توی جنگل؟»

-«اره این ورا رو بلدم نگران نباش.»

همراه تیاگو میرویم سمت جنگل سمت راستمان. وقتی وارد ان میشویم نور کمتر است ولی فضای دلنشینی دارد. درختان قطور و قدیمی و رشته های برگی که از انها اویزان اند. خزه های روی درختان و زمین. جنب و جوش حیوانات کوچک. برگ هایی که روی زمین ریخته اند و همه اینها حس خوبی به ادم میدهند. تیاگو و من قدم میزنیم و صحبت میکنیم. تیاگو:«خب...چطوره؟»

-«خیلی قشنگه.»

-«تاحالا اومدی جنگلی مثل این؟اینجا پر از حیوانات وحشیه.»

-«نه راستش نیومدم.در نگاه اول که جنگل امنیه.»

-«هاهاها اصلا اینطور نیست.تو چند سالته پسر؟»

-«15سالمه.شما چی؟»

-«35.بهت همین سن میخوره ولی فکر میکردم بزرگتر باشی.»

-«هه...زندگی اینجا اسونه؟هیچ همسایه ای نداری؟»

-«هیچ همسایه ای نیست. اره واسه ی من دیگر اسونه. یکم طول میکشه ادم عادت کنه ولی بعدش خوبه. از جمع بدم میاد.تنهایی رو بیشتر میپسندم پس برام اینجا خونه ی خوبیه.»

-«شما این خونه رو چجوری پیدا کردید؟»

-«خریدمش!»

-«اخه ارزش خریدن داشت؟!خب لاقل یکی میساختید.»

-«کی حوصله ساخت و ساز داره؟بعدشم کارگرا باید کلی راه بیان تا اینجا و برن کلی طول میکشه. راستش از جیمز پیر خیلی خوشم میاد خونه ی خوبیه.»

بالاخره سوالم را میپرسم:«چرا کاغذ دیواری ها و پرده های همه جا پاره پاره شدن؟»

تیاگو کمی فکر میکند طوری که انگار میخواهد دلیل دروغینی بیاورد و در اخر میگوید:«راستش...میدونی...قبلا یک سگ بازیگوش داشتم اون همه جارو خراب میکرد.»

 

خب اینم قسمت یازدهم ^-^

 

منتظر نظراتتون هستم.

راستی دوستانی که تو کار نویسندگی هستن ایمیل یا وبی از خانوم مونیرو

روانی پور رو دارید؟

 

اگه دارید لطفا کامنت خصوصی بزارید برام :)


 

 

 



Tag : رمانرمان ترسناکرمان تخیلیترسناکتخیلیگرگنماخون آشامرمان ایرانیداستان



  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر