سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

 

خودم میدونم که خیییییلییییی دیر شده چون امتحاناتمون شروع شده

فردا هم ریاضییییی...دعا کنید خوب باشه.

خب اینم قسمت دوازدهم...چون که دیر شده بهتون پیشنهاد میکنم برید یکم از قسمت یازدهم اون آخراشو بخونید تا یادتون بیاد

راستش بچه ها با تیاگو اشنا شدن و رفتن خونه ی اون...

امیدوارم دانش اموزها هم همه موفق شن تو امتحاناتشونگل تقدیم شما

جلد دوم که فجیح عالی شده.

-«سگ؟؟؟این عالیه. الان اون کجاست؟؟؟»

-«اون مرد.ولی من دیگه پرده ها و کاغذ دیواری هارو برای اینکه همیشه یادش بمونه عوض نکردم.»

-«اوه...عکسی ازش دارید؟»

-«نه متاسفانه. اون موقع مد نبود هی با سگ و حیوان مِیوان یهویی عکس بگیریم.»

-«هاهاهاهاها...من عاشق سگ هام.»


-«منم دوستشون داشتم ولی الان دیگه نه.»

-«چرا؟! سگ ها همیشه باوفا و با مزن.»

-«الان نمیتونم ازشون مراقبت کنم. دیگه پیر شدم هاهاهاها.»

میخندم و در سکوت به راهمان ادامه میدهیم. حرف زدنش کمی مشکوک است ولی نمیدانم چرا بهش اعتماد دارم حتی بدون انکه بشناسمش. کمی دیگر که پیش میرویم تیاگو به ساعتش مینگرد:«دیگه وقت غروبه بهتره برگردیم. بقیه گردش برای فردا.»

از راهی که امده بودیم برمیگردم و وارد حیاط خانه میشویم.نگاه سرسری ای به خانه میکنم و....

یک ان حس میکنم چیزی پشت پنجره ی یکی از اتاق های بالا دیده ام.

با وحشت دوباره نگاه میکنم. زبانم بند میاید. نمیتوانم جیغ بکشم یا حرکت کنم. فقط به چیزی که میبینم خیره مانده ام. دو گوش سگ مانند تیز. صورت پر مو و سیاه که با چشمهای قرمز وحشتناکی به من زل زده. حس میکنم نیشخند زده. بدنم شروع میکند به لرزیدن. حالم خیلی بد است. همانطوری به ان هیولا خیره مانده ام. تیاگو که جلوتر از من است برمیگردد و دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:«بیداری مارکوس؟»

جیغ میکشم و عقب میپرم. به پنجره اشاره میکنم:«اون اونجا بود! اونو دیدم. لوکاس؟لوکاس کجاست؟»

تیاگو مرا میگیرد و میگوید:«چی میگی؟چیو دیدی؟چیزی تو اون اتاق نیست.»

-«اون یک ...»

از گفتن بقیه حرفم پشیمان میشوم. او یک گرگنما بود؟! انوقت تیاگو فکر میکند من دیوانه ام. سرم را پایین می اندازم:«ببخشید این چندروز یه فیلم ترسناک دیدم همش تصویرش تو ذهنمه. باید برادرمو ببینم.»

و میدوم داخل خانه. اره خیالاتی شده ام .مطمئنم.توی این خانه که گرگنمایی نیست.از پله ها بالا میروم و در اتاق لوکاس را میزنم.

لوکاس میگوید:«بله؟»

-«منم.»

-«بیا تو.»

وارد اتاق میشوم. لوکاس سر تختش لم داده و با انگشتانش بازی میکند. با حالت عصبی ای مینشینم روی یک مبل و میگویم:«لوکاس...»

او بدون انکه نگاهی به من کند بی تفاوت میگوید:«ها؟»

-«تو از پنجره به من نگاه کردی تو حیاط؟»

-«تمام این مدت روی تختم بودم.بمیری اگه دروغ بگم.»

«لوکاس! مسخره.»

-«نه. مس الاغه.خخخخ»

-«خیلی بی مزه ای.پس اون کی بود؟»

-«شاید تیاگو بود.»

-«منو تیاگو رفته بودیم جنگل وقتی برگشتم به پنجره اتاق اخری نگاه کردم و اون گرگنما داشت منو نگاه میکرد. با چشمهای قرمز بزرگش.»

لوکاس میزند زیر خنده و روی تخت ولو میشود:«گرگنما؟اتاق اخری؟تیاگو؟ههههههههه تو دیوونه ای مارکوس. همش واسه اتفاقای اون شبه. اینجا هیچ هیولایی غیر از تیاگو نیست.»

-«ولی من مطمئنم اونو دیدم...یه حس واقعا بدی دارم.»

-«حستو خوب کن. خـــــــوب...نگران نباش ایدز هم نداره.»

-«احمق!نظرت چیه برگردیم خونه؟»

-«من برام فرقی ندارم. تو خونه هم میتونم با انگشتام بازی کنم اینجا هم میتونم.فقط اینجا بزغاله ی وحشی امازونی و دایی خرافاتی ندارم.»

-«اوف...تو ادم بشو نیستی.»

لوکاس ادای پر زدن را در میاورد و با صدای نازک میگوید:«من یه فرشتم.»

با این دیوانه نمیشه مثل انسان صحبت کرد خداحافظی میکنم و اتاقش میروم بیرون. پشت در کمی مکث میکنم و به در اتاق اخری خیره میشوم.واقعا اونو دیدم یا اینا همه خیالاته؟نمیتونستم در رو بدون انکه به تیاگو بگم باز کنم. پس بی خیال میشوم و میروم پایین توی پذیرایی. تیاگو دارد سه فنجان قوه میریزد. مینشینم روی مبل ها و میگویم:«این اطراف گرگ هم داره؟»

تیاگو سه فنجان قهوه را میاورد و میگذارد روی میز:«اوه اره تا دلت بخواد.»

-«گرگنما چطور؟!»

تیاگو با تعجب میگوید:«گرگنما؟!»

-«فقط شوخی کردم.»

و لبخند الکی ای میزنم. او بلند میخندد:«اره فکر کنم دایناسور هم داشته باشه.»

بعد بلند لوکاس را صدا میکند و میگوید برای قهوه بیاید. لوکاس از پله ها پایین میاید. قیافه اش معلوم است دیگر عادت کرده و عصبانی نیست.مینشیند روی مبل دو نفره روبروی تیاگو و میگوید:«چنگیز پیر چطوره؟»

تیاگو با بی تفاوتی میگوید:«اسم این خونه جیمزه.»

بعد هر سه میزنیم زیر خنده. لوکاس با خنده میگوید:«بخدا بیشتر بهش چنگیز میاد تا جیمز.»

هرکدام یک فنجان برمیدارم و ارام ارام مینوشیم.تیاگو مرد مهربانی به نظر میاید. او شوخ طبع و باحال است. در واقع جوری رفتار میکند که میتوانم به راحتی به او اعتماد کنم . فقط ان خیال یا شاید هم واقعیت خیلی اذیتم میکند. بعد از قهوه تیاگو نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید:«تا یک ساعت دیگه همه باید بخوابیم.»

لوکاس غر میزند:«اینجا سربازی هستش ژنرال؟»

-«نه ولی من همیشه کارامو بر طبق نظم انجام میدم. اینطوری عادت های خوبی پیدا میکنی و فردا صبح هم شادابی.»

-«بیا برو پردتو بدوز.»

برای چند لحظه همه به هم نگاه میکنیم و بعد میزنیم زیر خنده. اینقدر میخندیم که صورت هایمان قرمز میشود. لوکاس سر مبل ولو شده و حتی توان حرف زدن هم ندارد. تیاگو هم بی وقفه میخندد. واقعا برادر من خدای بی همتای سوتی است. نزدیک 5دقیقه همینطوری میخندیم و بعد به حالت طبیعی  خودمان بازمیگردیم.لوکاس شکلک در میاورد و میگوید:«من در کل از همتون عذر میخوام بابت این فاجعه.»

تیاگو با خنده جواب میدهد:«باید تو تاریخ بنویسیمش.اوه...فکر کنم ایفل ترکید.»

بازهم میخندیم.تیاگو میگوید:«با یک خاطره شکاری چطورید؟»

لوکاس و من با خوشحالی فریاد میزنیم:«تعریف کن!»

و به تیاگو که با قیافه ی مخوفی دارد داستانش را تعریف میکند گوش میدهیم. تیاگو شروع میکند:«من از بچگی به حیوانات و شکار علاقه داشتم.پدرم هم یک شکارچی بود و او به من کمک کرد تا یک شکارچی شوم.البته پدرم به دست یک موجود وحشی در شکار کشته شد و من امیدوارم همچون سرنوشتی به سراغم نیاد.تازه اوایل کارم بود و هنوز پیش مادرم زندگی میکردم. به یکی از جنگل های خارج شهر برای شکار با تفنگ بادی امده بودم و خیلی شوق و ذوق داشتم. دلم میخواست یک گوزن یا چیزی مثل ان را بزنم. در یک منطقه تعداد زیادی گوزن دیدم و در نزدیکی انجا پشت بوته های پرپشت پنهان شدم تا فرصت پیش بیاد که گوزن جوانی را بزنم. ان موقع جوان بودم و کله ام بوی قرمه سبزی میداد.پدرم خیلی به من گوشزد میکرد که وقتی منطقه ای را دیدی که گوزن انجاست حتما گرگ و خرس هم هست.ولی در ان روز کلا این هشدار از یادم رفته بود. گوزن جوانی از گله خارج شد و من نشانه گرفتم تا اورا بزنم ولی...نفس های گرمی از پشتم احساس کردم.»

در این حال تیاگو داد میزند و با هیجان ادامه داستان را میگوید:« برگشتم و دیدم یک گرگ وحشی و سیاه پشتمه و داره با چشمهای زشتش به من نگاه میکنه. نفسم بند امده بود و نمیدانستم چکار کنم. گرگ هم اصلا به من فرصت فکر کردن نداد و حمله کرد. با تفنگم از خودم دفاع میکردم. بومت بنگ آآآآآآآ بوووووم. او مرا به شدت زخمی کرد و به سختی میتوانستم حرکت کنم. خون از زخم هایم فواره میزد. هر طوری بود با تفنگ پرتش کردم انور و دویدم سمت یک درخت. تا خواست حمله کند ب تفنگم یک گلوله در کردم و ان گلوله مستقیم قلبش را شکافت. ان گرگ بزرگترین گرگی بود که تابحال دیده بودم.»

لوکاس که با هیجان گوش میدهد میپرسد:«بعدش تو چکارش کردی؟»

-«اونو با خودم اوردم پایین وقتی رسیدم خونه مادرم با دیدن من در ان وضعیت غش کرد هاهاها. ولی خوب شدم.»

-«اون گرگ چه شکلی بود؟؟؟؟؟»

-«چرا خودت نگاهی بهش نمیندازی؟»

 

و به سر گرگ بالای شومینه اشاره میکند.من و لوکاس با حیرت به سر گرگ که دهانش برای حمله باز است نگاه میکنیم. ان دندان های تیز مرا به وحشت وا میدارد.

 

 

خب خب خب

 

این قسمت به پایان رسید

 

خیلی ممنون که همیشه میخونید و نظر میدید

 

باور کنید وقتی میام نظراتو میخونم انرژیم هزاااار برابر میشه

 

خیلی دوستتون دارم...

 

منتظر نظرات خوبتونم هستم :)



Tag : رمانرمان ترسناکرمان تخیلیترسناکتخیلیگرگنماخون آشام



  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر