سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

 

خب خب خب....قسمت چهار هم اومد

از اینجا به بعد تازه داستان نفس میگیره.پوزخندیکم طولانیه این قسمت ولی خیلی هم خوبه

نظر ندید هم ان شاالله برید زیر اسب سرتون شکوفه کنهخیلی خنده‌دارحالا دیگه با خودتونه

راستی 13 بدرتون مبارککککک!!!! سال خوبی داشته باشید و به ارزوهایی که کردید برسید

 

مامان صدایش میلرزد ولی سعی میکند خونسردی خودش را حفظ کند:«نه عزیزم.خیلی هم خوب.»

خیالم راحت میشود. لبخند میزنم. در همین هنگام در باز میشود و لوکاس کیفش را زودتر از ورود خودش پرت میکند روی پله و بعد خودش میاید داخل.

مامان با لبخند میگوید:«لوک؟مگه تو نرفته بودی پیش دوستت؟»


لوکاس اوفی بلند میگوید و توضیح میدهد:«رفتم ولی توان تحمل خواهر برادرای کوچیکشو نداشتم پس برگشتم به وطنم.»

مامان میخندد و میگوید که برای خرید به فروشگاه میرود.

لوکاس با لباس مدرسه اش خودش را پرتاب میکند روی مبل . با خنده میگویم:«انگار نیامده من یک روز راحت باشم.»

لوکاس همانطور که با خلال دندان،دندان هایش را تمیز میکند جواب میدهد:«اره...هه..چطوری سمور؟راستی به معلمم گزارشو نشون دادم اینقدر خندید براش اب قند اوردن.»

-«به درد همین دلقک بازیا میخوری دیگه.»

-«بهتر از اینه که سموری بیش نباشم.تو چکار کردی؟»

-«هیچی؟»

-«مگه کار دیگری هم بلدی؟»

مامان از در خانه با یک خداحافظی بلند خارج میشود.و ماهم جواب خداحافظی اورا با زود تر برگرد میدهیم.

اخه میدونید. مامان من وقتی میره یه مغازه حداقـــــل یک ساعت طول میده. نکته جالبش بقول لوکاس اینه که هیچی نمیخره اخرش!

تمام روز را کتاب مصور خواندم و لوکاس هم یا اس ام اس بازی میکرد و با دوستاش پای تلفن صحبت میکرد و یا بازی کامپیوتری میکرد.

نمیدانم کی دست از بازی کردن میکشد.دیگر هوا تاریک شده بود ولی مامان همانطور که حدس زده بودم نیامده بود. لوکاس پای لب تابش وسط هال نشسته و دنبال دانلود فیلم جدید است. که یک ان با هیجان فریاد میزند:«هوررررراااا! مارکوس بلر باورت نمیشه چی یافتم.»

هروقت میخواهد اذیتم کند مرا مارکوس بلر مینامد البته نام های دیگری هم دارد برای اذیت کردن.

با بی تفاوتی میگویم:«فصل جدید خاطرات خون اشام؟یا اصیل ها؟»

لوکاس تمام این سریال هارا دنبال میکند و عاشق فیلم های خون اشامی و یا گرگنماهاست.

لوکاس که از خوشحالی دارد بال در میاورد میگوید:« نه نه نه یچیز باحال تر.»

-«حتما ورژن جدید بتمن اومده.»

-«وای..نگو که نمیتونم منتظر بمونم بیاد.»

-«نمممم...نظری ندارم.»

لوکاس با هیجان میپرد و میگوید:«فصل 4اررو  (the Arrow) اومد!!! من عاشقشــــــم...چقدر صبر کردم،چقدر اخه صبوری.باورم نمیشه.»

اها یادم رفت بگم.لوکاس روانی ابرقهرمان ها هم هست نظیر بتمن،اررو،فلش،سوپرمن و غیره و غیره.باورم نمیشه اینقدر بچست حتی منم دیگه از بتمن خوشم نمیاد. لوکاس دکمه ی دانلود را فشار میدهد و یک فصل جدید از سریال خسته کننده ی اررو در حال دانلود است...

البته شاید به نظر او این بهترین سریال دنیا باشد.فردا کلاس تابستانی ندارم و خیلی راحت تر شبم را میگذرانم.

بالاخره ادلین از راه میرسد. ایفون را میزند. لوکاس به شوخی ایفون را برمیدارد و با صدای کلفت و مسخره ای میگوید:«بله؟»

صدای ادلین نیست! جودی است. جودی دوست صمیمی ادلین است. دختر خون گرم و مهربانیست . فقط نمیدانم چرا حس میکنم دیوانه است. ادلین میگوید او شاید یکم رفتار هایش عجیب و غریب باشد و خرافات را باور کند ولی دیوانه نیست. لوکاس کمی سر به سرشان میگذارد و در نهایت در را باز میکند. ادلین و جودی وارد خانه میشوند و سلام میکنند. دور چشم هایشان سیاه است و ارایش هردو بهم ریخته به طوری که رژ لب خواهرم تا گوشش کشیده شده که مرا یاد کارکتر جوکر   در فیلم بتمن(the Joker) می اندازد.لوکاس با تعجب میگوید:«رفته بودی نمایش شوالیه تاریکی و نقش جوکر رو بهت دادن؟»

ادلین همینطور که با جودی میخندد میگوید:«شاید. شاید هم جودی سر من را کرد توی روشویی و من سرش را به تلافی کردم توی توالت فرنگی.»

لوکاس ادای بالا اوردن در میاورد. با تعجب میگویم:«تو واقعا سرش را کردی توی توالت فرنگی؟؟؟»

لوکاس همانطور که ادا در میاورد با صدای گرفته میگوید:«ملال اوره.»

لوکاس کلا دایره لغاتش زیاد گسترده نیست .برادر بیچاره ی من در روز فقط از کلمه هایی مثل ملال اوره.عجیبه.شگفت انگیزه و... استفاده میکند.یکبار برایش یک کتاب داستان خریدم که تویش بیش از 90000 کلمه ی متفاوت بود و به او گفتم که یکم دایره لغاتش را گسترده کند. و او وقتی کادو را میگرفت گفت:ملال اوره.چه هدیه ی شگفت انگیزی.

جودی میخندد:«نه ولی من سرشو کردم توی روشویی و اون روم اب ریخت.»

جودی دختری همیشه خنده رو با چشم و موی سیاه پرکلاغی است. خیلی هم حرف میزند و به خرافات باور شدیدی دارد.اصولا لوکاس همیشه اذیتش میکند.

ادلین و جودی صورت هایشان را میشویند و می ایند و کنار من که روی مبل سه نفره ی هال نشسته ام مینشینند.

لوکاس روی فرش وسط هال نشسته تا وقتی دانلود تمام شد فیلم را چک کند. جودی میگوید:«خب.فیلم جدید گرفتی لوک؟»

لوکاس با نیش باز پاسخ میدهد:«اره الان دارم فصل 4اررو رو میگیرم.»

جودی از خوشحالی جیغ میکشد:«ای جان! الیورمممم...من فصل 3رو میخوام برام میریزی رو فلش؟»

-«اره هروقت خواستی بگو بریزم.»

-«فلشمو برات میارم . خیلی این سریال خوبه.»

-«واقعا تهشه. ولی من دارم روانی میشم.دلم خاطرات خون اشام میخواد،چرا این فیلمو زودتر نمیسازن؟؟»

-«یکی بهم گفت دیگه نمیسازن.»

-«بیخود کردن مگه دست خودشونه این همه ادم معتادشن.»

میخواستم قضیه معلم جدیدم و اینکه چقدر شبیهشه را به لوکاس بگویم ولی اصلا حواسش نبود. من هم حال و حوصله ی بحث های چرتو پرت درباره فیلم ندارم.عذر خواهی میکنم و میروم در اتاقم،طبقه ی بالا.

دقایقی بعد در اتاقم باز میشود و لوکاس وارد میشود. اصولا در این مواقع باهم دعوا میکنیم ولی بجای داد زدن میپرم و بغلش میکنم:«لــــوکــــــاس.»

لوکاس که از تعجب چشم هایش درشت شده با لحن متعجب میگوید:«م..مارکوس بلر.بزار من برم...»

و با ترس فریاد میزند:«برغـــــــــاله؟؟؟؟بیا منو نجات بده سمور دم دراز ابی به اسارت گرفته منــــــــــــــــو.ادلیـــــــــــن؟؟؟؟»


 

 

جلوی دهنش را میگیرم و میگویم:«خوبی به تو نیومده؟؟؟»

در حالی که جلوی دهنش را گرفته ام با اضطراب سرش را به نشانه ی نه تکان میدهد. دستم را برمیدارد و مینشینم روی تخت کنارش و میگویم:«میخواستم باهم حرف بزنیم؟»

لوکاس با هیجان میگوید:«میدونستم...میخوای سریال اررو رو دنبال کنی...باور کن معرکست.»

-«من این چرتو پرتارو دوست ندارم.راجب مدرسست.»

-«واقعا به قیافه ی من میخوره بشینم راجب مدرسه حرف بزنم؟!»

کمی فکر میکنم و میگویم:«نه ولی یه معلم علوم جدید برامون اومده. لوک انگار تو داری درس میدی کپی توئه یعنی.»

لوکاس ابرو بالا می اندازد و میگوید:«به چپم!»

و با هم میزنیم زیر خنده. گاهی اوقات واقعا بی ادب میشود. انقدر میخندیم تا دلمان درد میگیرد.لوکاس که قرمز شده میگوید:«والا!»

با خنده میگویم:«خیلی بی تربیتی»

-«باهات موافقم برای اولین بار یچیزِ راست گفتی»

کتاب مصورم را لوله میکنم و به شوخی میزنم به سرش. اوهم در تلافی لگدی نسارم میکند.

بعد از خنده جدی میشوم و میگویم:«لوکاس بابا چکاره بود؟!»

لوکاس شانه بالا می اندازد و میگوید:«باورت میشه یادم نمیاد؟»

آهی میکشم.واقعا از چه کسی دارم میپرسم او حتی یادش نمیماند دیروز بلوزش چه رنگی بود.لوکاس که منظور مرا فهمیده میخندد و میگوید:«مطمئنم اون بابا نیست.شاید شبیه چپِ من...یعنی من باشه ولی دلیل بر این نیست که بابامه.»

اول میزنم زیر خنده و بعد توضیح میدهم:«اخه فامیلیش بلره.»

لوکاس کمی تامل میکند و بعد دلیل میاورد:«خیلی ها در این دنیا شبیه و هم فامیلی اند.این خیالاتو به ذهنت راه نده داداش کوچیکه.»

واقعا متنفرم که بهم میگه داداش کوچیکه!

خب دیگر چه میشود کرد. شاید لوکاس راست میگوید. اره . هزاران ادم شبیه هم هستند ولی باهم نسبتی ندارند و بقول لوک این فقط یک جهش ژنی است.

صدای جودی میاید که دارد از ادلین خداحافظی میکند. با شنیدن صدا من و لوکاس تند تند میرویم پایین و با جودی خداحافظی میکنیم.

او حیاط را ترک میکند و ما خواهر و برادر ها تنها میشویم.

لوکاس یک ان فَکَش را میگیرد و چشمهایش را محکم میبندد.انگار درد دارد. ادلین دستش را میگذارد روی شانه ی لوکاس و سر اورا بلند میکند. لوکاس تند تند سرش را از درد تکان میدهد. من میگویم:«ادلین؟این چشه؟؟؟»


و در قسمت بعدی میبینیم که این لوکاس ما چه مرگش شده...کی دلش میخواد لوکاس زودتر از داستان بره؟!خسته کنندهفکر کنم به ارزوش برسه...دلم شکست

 

 





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر