سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

اوه اوه این قسمت جالبه. لوکاس احمق یک اتیشی قراره بسوزونه. این قسمت هم تموم شه...قسمت بعد هم تموم شه تازه میرسید به ماجراخیلی خنده‌دارخیلی عمیقه

خب دیگه حرف نزنم....برید بخونید. من عاشق داییشونمخیلی خنده‌دار

دایی سرش را میخاراند:«امشب که ماه کامل نیست!»

ادلین ناخنش را جلوی دهانش نگه داشته و با صدای لرزان اضافه میکند:«اونا این نزدیکی ان؟!یعنی ما میمیــــــریـــم»

با وحشت به پنجره نگاه میکنم.هوا تاریک است!تاریکی مطلق!

لوکاس میگوید:«آره و این شکم منه که میگه الان باید بری و غذا بریزی تو معدت وگرنه میمیری بدبخت!»

نفس راحتی میکشم و خودم را ولو میکنم روی مبل.از دیوانه بازی هایش خنده ام میگیرد. دایی با اخم بلند میشود و شب بخیر میگوید. میرود سمت اتاق مهمان که در هال کوچک طبقه ی بالا کنار اتاق من است. ادلین که عصبانی است به لوکاس که دارد بطری اب شیشه ای را سر میکشد تذکر میدهد:«کثافت!با دهن اب نخور!»

لوکاس بطری را از دهانش جدا میکند و سمت پشتش نگه میدارد و میگوید:«چشم. از این به بعد با نشیمنگاهم آب میخورم!»

ادلین به زور خودش را نگه میدارد. ولی من به عوض از خنده از مبل پرت میشوم.لوکاس به نوشیدن ادامه میدهد. ادلین با خنده بلند میشود و میگوید:«میرم بخوابم»

من هم به لوک شب بخیر میگویم و با ادلین میرویم سمت اتاق هایمان.

ادلین زیر لب میگوید:«اون یه دیوونه ی تمام عیاره!»  با خنده حرفش را تایید میکنم. ادلین به من شب بخیر میگوید و وارد اتاقش که در پاگرد اول راه پله است میشود. من هم که اتاقم درون هال بالاست از باقی پله ها بالا میروم و میرم سمت اتاقم ولی ویز ویزی از سمت اتاق دایی جرمی توجهم را جلب میکند. با تعجب برمیگردم و گوش میدهم. در اتاق بسته است ولی صدا های مبهمی میاید!

ویز ویز ویزززززز...ژژژ...ویززز..خدا...

او دارد دعا میخواند؟یا چیزی مثل این ؟با تعجب از در دور میشوم. با خودم میگویم او دیوانه است! نه به اونکه یه زمانی دلم دایی میخواست و نه به اینکه الان فقط میخوام از خونمون بره!

لوکاس فریاد میزند:«هی سمور دم دراز. اون بسته شکلات کجاست؟»

من که مشغول گوش کردن هستم جوابی نمیدهم ولی مگر این روانی ول کن معامله است نزدیک سه بار فریاد میزند و آخر صدای قدم هایش را میشنوم که دارد از پله ها میاید بالا. لوکاس وارد هال بالا میشود و میگوید:«داری چه غلطی میکنی؟؟؟؟»

انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوت جلوی بینی ام میگیرم. ولی لوکاس  باز هم تکرار میکند. آخر مجبور میشوم جلوی دهانش را بگیریم و پرتش کنم روی مبل چرمی وسط هال.

لوکاس آهسته میگوید:«هوووووش الحیوان!» با صدای پایین و عصبانی میگویم:«خفه شو و برو تو اتاقت!»

لوکاس ریز ریز میخندد:«انسان شدی تو هم؟برو بینم سمور!»

-«پس لاقل لال بشین اینجا.»

-«داشتی به چی گوش میدادی؟دختر آورده خونه ما؟؟؟؟؟؟؟»

سرم را برای تاسف تکان میدهم و میگویم:«خاک بر سر منحرفت بریزم صدای ویز ویز مبهمی از تو اتاقش میاد انگار  داره دعا میخونه.»

لوکاس با نیش باز روی مبل ولو میشه و میگه:«ارررره یادش بخیر بچه بودم میرفتم مجلس ختم وقتی میخواستم دعا بخونم واسه مرده ها فکر میکردم باید ویز ویز کنم. چقــــــــــــــــدر من ساده لوح بودم. فدای خودم بشــــــــــم.»

ابرو بالا می اندازم و میگویم :«ساده نبودی خنگ بودی.میفهمی؟؟؟؟؟خنـــــــــــــــــــــــــــــــــگ. حالا بیا گوش کن ببین چی میگه.»

لوکاس بلند میشود و جلوی در چوبی اتاق خم میشود و گوش میدهد.

و بعد از چند لحظه سرش را با تعجب تکان میدهد و آهسته میگوید:«چرتو پرت میگه چرا؟انگار یه دسته مگس مزاحم تو اون اتاقن!»

با نگرانی میگویم:«فقط میخوام زودتره بره گمشه.»

-«روانیه مرتیکه بابا...هـــــــه مارکوس بپا شب یه گرگنما یا دورگه از زیر تختت نپره بیرون.»

میخندم:«تو هم مواظب باش اررو یهو از تو پنجره نیاد داخل یا مثلا بتمن همراه سوپر من .»

هردو آرام میخندیم و میرویم درون اتاق هایمان.

در اتاقم را پشت سرم میبندم و با خنده خودم را پرت میکنم روی تخت. واقعا این مرد روانیه. اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد فقط یادمه مسواک نزده بودم :-D    

صبح از خواب با صدای زنگ موبایلم بیدار میشوم. این دیگه کیه. گوشی را برمیدارم و نگاه میکنم :«جسیکا!((Jessica»

گوشی را با صدای خواب الود جواب میدهم:«سلام جِس!»

جسیکا هم همکلاسی  و یکی از دوستان صمیمی من است.

جسیکا:«سلام مارکوس!صبح بخیر.»

-«صبح بخیر. این موقع صبحی چی باعث شده بزنگی؟»

-«این موقع صبحی؟؟؟پسر ساعت 9صبحه.»

-«اوه...واقعا؟عجیبه که من مثل خرس خواب بودم.»

-«هاهاها...بهت زنگ زدم تا بگم واسه پیاده روی میای؟منو مت و پنی(Penny) میخوایم بریم قدم بزنیم.»

-«آ...آره آره منم میام.»

-«عالیه پس ما میایم سمت خونتون.»

-«الان حاضر میشم.»

از روی تختم بلند میشوم و میرم تا دست و صورتم را بشورم. بعد از ان از پله ها پایین میایم و میروم درون اشپزخانه. مادر طبق معمول خانه نیست و لوکاس مشغول خوردن شیر و کیک شکلاتی است. یک لیوان شیر برای خودم میریزم و مینشینم روی صندلی. بعد از خوردن صبحانه توضیح میدهم:«برای پیاده روی میخوام با بچه ها برم بیرون.میبینمت.»

لوکاس که با بی تفاوتی لیوان دوم شیرش را میخورد میگوید:«تنها تو کوچه نرو.»

با تردید میگویم:«چرا؟فتوای جدید داییه؟»

-«نه...از قدیم گفتن "ای مشنگ تر از پریا تنها تو کوچه نریا بچه های محل دزدن. مشنگ منو میدزدن."»

با عصبانیت نگاهش میکنم و میدوم سمت پله ها تا حاضر شوم.

گرمکن و شلوار ورزشی مشکی ام با آرم باشگاه فوتبال بارسلونا میپوشم و موهایم را شانه میکنم. کلاه کپ ست گرمکنم را میگذارم. موبایلم را برمیدارم و میروم پایین تا کتانی مشکی ام را بپوشم. بعد از پوشیدن ان خداحافظی میکنم و میروم بیرون.با یک صحنه ی وحشتناک روبرو میشوم!! دایی با شلوارک و رکابی دارد باغچه را ابیاری میکند و دوستانم هم همزمان از راه میرسند!!! با خجالت آرام به دایی میگویم:«دایی جون بهتر نیست شما بری داخل؟لوکاس کمک میخواد.»

دایی زیر بغلش را میخاراند و میگوید:«بعدا میرم»

و همان دستش را برای دست دادن با من میاورد جلو. با بی رمقی میگویم:«دستم کفش زخم شده نمیتونم دست بدم.» و سریع از حیاط میزنم بیرون. مت،پنی و جسیکا روبرویم ایستاده اند. جسیکا دختری با قد متوسط ،موهای مشکی صاف بلند و چتری و چمشهای ابی است. پنی هم دختری بیش از حد هیجانی و جیغ جیغو با موهای کوتاه فرفری بلوند و چشمهای عسلی است.ما چهار نفر در مدرسه باهم خیلی صمیمی هستیم.با انها دست میدهم و سلام و احوال پرسی میکنم.

مت با تعجب میگوید:«هی پسر اون اقائه باغچه بانتونه؟»

با شرمساری میگویم:«متاسفانه اون داییمه! و یک دندانپزشکه!»

پنی میگوید:«وای! چه دندون پزشک خاکی ایه. ازش خوشم میاد.»

-«تو مطبش اینقدر منطقی و آقا به نظر میاد. نمیدونم چرا تو خونه اینقدر کثافته!»

جسیکا میخندد:«کافیه دیگه.بریم سمت پارک.»

چهار تایی کنار هم به سمت پارک حرکت میکنیم. مت میگوید:«تابستون یعنی زندگی.»

پنی با هیجان جواب میدهد:«و یعنی آلوچه! یامییییی.»

منو جسیکا میخندیم:«تو خلی!»

و باز هم میزنیم زیر خنده.بین دختر ها به نظرم جسیکا خیلی باحاله و آدم باهاش راحته. جسیکا با خونسری همیشگی اش میگوید:«به نظرم اگه کلاس های تابستونی نبود تابستون بهتر میشد.»

مت:«اره موافقم.»

من:«فقط کارشونه گند بزنن به تابستون.حتی کلاس هاش نکته ی مفیدی هم نداره ها.»

پنی:«واقـــــــــــــعا. مثلا سرو کله زدن با معلم ریاضی سر مسائلی که خودش بلد نیست چه فایده ای داره؟»

من میخندم:«پنی خب اخه نمیشه که دو به علاوه ی دو بشه پنج!تو بیخود باهاش بحث میکنی گاهی اوقات.»

پنی طلبکارانه دستش را به کمرش میزند و میگوید:«چرا میشه. علم پیشرفت کرده مارکوس اینو بفهم.»

-«خب چه ربطی داره؟قوانین ریاضی که دیگه تغییر نمیکنن.»

-«چرا میکنن. مثلا اوایل همه میگفتن زمین صافه ولی الان میگن گرده.»

-«اون کار گالیله بود.»

-«کار هرکی بود بالاخره تغییرش داد.»

-«باشه من تسلیمم... تو بحث منطقی سرت نمیشه دیوانه.»

-«متشکرم.»

و ادای احترام گذاشتن مثل پرنسس  ها را در اورد. واقعا تو سر پنی حرف نمیرفت. چطور باید به او میفهماندیم که دو به علاوه ی دو نمیشود پنج!!! او حتی به انگشتانش هم اعتماد ندارد!

تا پارک حرف میزنیم و در نهایت با پارک که خیلی هم شلوغ است رودربرو میشویم. جسیکا آه میکشد:«کی حوصله ی شلوغی داره؟»

مت آرام میزند پشت گردنش و میگوید:«مــــــن!»

و با پنی میدوند توی زمین شنی بین بچه های کوچک. انها واقعا بچه اند! میخواهند شن بازی کنند؟ بعله...

پنی و مت مینشینند وسط زمین شنی پارک و به سرو صورت هم شن پرت میکنند. جسیکا به من نگاه میکند:«به نظرت بهتره بریم سمت دستگاه های ورزشی قدم بزنیم یا سمت تاب و سرسره ها؟»

با خنده به دستگاه ها اشاره میکنم. و باهم میرویم سمت آنها تا قدم بزنیم.راستش پارک ما خیلی بزرگه. آخرش یک شهرکه برای اسکیت و دوچرخه سواری. دقیقا جلوی ان شهرک کوچک دستگاه های مختلف ورزشی بود. کنار شهرک هم یک فضای بزرگ است که دورش پر از درخت چنار است و وسط زمینش چمن. کنار ان فضا یک سینمای کوچک وجود دارد و از جلوی سینما راه های موزائیک شده  و بوته های هرس شده اند. که مردم قدم میزدند یا مینشینند. سرسره ها و تاب و زمین شن و بازی هم جلوی ان فضا قرار گرفته. جسیکا از روی لبه ی پله ای که دستگاه هارا به در شهرک وصل میکرد راه میرود و دو دستش را برای حفظ تعادل باز کرده . من هم دستانم در جیب شلوارم است و کنارش راه میروم.جسیکا:«دایی تو واقعا شبیه مادرت نیست!»

-«اره نیست. مامان من خیلی تمیزه!ولی اون...خب چه میشه کرد؟»

-«ولی شبیه لوکاسه! البته ببخشیدا»

-«وای اره! لوک هم اگه تا صبح تو کثافت بخوابه ککش نمیگزه.»

-«پسر باحالیه. کاش منم یه برادر مثل لوکاس داشتم.»

-«تک فرزندی خیلی بهتره. منه بیچاره همش باید به حرفای اونا گوش کنم. تو خواهر برادر نداری نمیفهمی.»

-«یکم قدر بدون بی لیاقت!»

-«باور کن تک فرزندی عالیه. مجبور نیستی مراعات هی

 

هیچکیو کنی.»

-«به عوض حوصلت هیچوقت سر نمیره.»

-«اره اینم هست.به هرحال برام مهم نیست برادر خواهر داشته باشم یا نه.»

-«خیلی هم جالب.راستی داییتو تاحالا ندیده بودم.»

-«منم ندیده بودم!اصلا نمیدونستم دایی دارم.»

-«یا خدا! واقعا میگی مارکوس؟مگه میشه؟؟»

-«راستش تا اینجایی که من فهمیدم پدر گرامی با ایشون عین کارد و پنیر بودن و اصلا رابطه ای نداشتن. اونم تازه فهمید پدرم با ما زندگی نمیکنه و اومده پیش ما!خدا به خیر کنه.»

-«او خدای من. چه داستان عجیبی! »

-«جس فکر کنم امشب هم اون روانی پیش ما بمونه نظرت چیه بیای یکم به حرفاش گوش کنی؟شرط میبندم از خنده روده بر میشی.»

-«آ...از مادرم میپرسم  و بهت زنگ میزنم. مگه درباره چی حرف میزنه؟»

با حالت خوفناکی میگویم:«گرگنما های جنگل!»

جسیکا یه لحظه می ایستد و با تعجب به من نگاه میکند. و بعد جفتمون میزنیم زیر خنده.جسیکا بریده بریده میگوید:«درو...دروغ میگی؟؟...اون...وای خدا...حتما میام.»

خواستم چیزی بگویم که موبایلم زنگ میخورد. جواب میدهم:«چیزی شده لوک؟»

لوکاس با صدای آهسته پشت تلفن گفت:«هی مارکوس تو کجایی؟»

-«پارک!»

-«یه نقشه دارم پسر به ادلین گفتم و فقط موندی تو اسکل.کجای پارکی من الان میام اونجا.»

-«من...کنار شهرک منتظر میمونم.»

-«باشه میام.کاری نداری؟»

-«نه فعلا.»

-«میبینمت.»

موبایلو با تردید میگذارم درون جیبم و میگویم:«لوکاس قراره بیاد اینجا.»

جسیکا:«خب چه بدی ای داره؟!»

-«هیچ بدی ای نداره ولی گفت یه نقشه داره!»

-«جالبه. پس منتظرش بمونیم.»

چند دقیقه ی دیگر لوکاس با تی شرت مشکی اش که ارم خاکستری بتمن رویش بود و شلوار جذب مشکی اش دوان دوان میاید سمت ما:«سلام بچه ها.»

ما هم به او سلام میکنیم. لوکاس نفسی تازه میکند و میگوید:«بریم تو شهرک بشینیم.»

ما همراه او میرویم درون شهرک و مینشینیم زیر یک سایبان.من میگویم:«خب...نقشت؟»

لوکاس که هنوز نفس نفس میزند با لبخندی شیطانی میگوید:«میخوام دایی جونو راهی کنم.»

من هم لبخندی میزنم:«گاهی حس میکنم خیلی میخوامت.»

-«حالا نقشه رو دریاب.راستی جسی تو هم میتونی بهمون کمک کنی؟»

جسیکا قبول میکند و لوکاس با همان لبخند شیطانی اش نقشه را توضیح میدهد. واقعا باحال است!لحظه شماری میکنم تا ان را اجرا کنیم.

.

.

.

لوکاس است دیگر....گاهی دلش میخواد بز شود |:

یزارید روشنتون کنم...

هرکی نظر نده خره |||||||: دیگه شفاف تر از این نمیشد

هفته ی دیگه هم قسمت بعدیو میزارم....راستی تبریککککک

صفحه ی 57 کتابید و من الان218 صفحه نوشتمخیلی خنده‌دارروز مادر هم مبارک

 





  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر