خب دوستان قسمت پنجم هم برای اینکه جای خیلی حساس قطع کرده بودم میزارم براتون.
خیلی زود رسیدیدا.ایول....ولی ناموسا کسی که میخونه نظر هم بده.
به دوستاتون هم که دوست دارن اینجور کتابارو ادرس رو بدید بگید بیاین از اول بخونن منم سعی میکنم دیر تر قسمت ششمو بزارم.
ممنون.
لوکاس با اشاره به فکش به ما میفهماند که دچار درد شنیدی در ناحیه دندان ها و فک شده. او اصلا اینطوری نبود! با نگرانی میگویم:«بهتره زنگ بزنیم اورژانس.»
لوکاس سرش را به نشانه ی نه تکان میدهد ولی ادلین حرف من را تایید میکند. میدوم سمت تلفن و ان را برمیدارم.شماره اورژانس را میگیرم و وضعیت را به انها اطلاع میدهم.مامور های اورژانس در عرض 3-4 دقیقه با امبولانس میرسید. در را برایشان باز میکنم. لوکاس اشکش دیگر از درد در امده. مامور اورژانس ادلین را کنار میزند و جلوی لوک مینشیند. به آرامی دست او را برمیدارد ولی لوکاس بیشتر از انکه بتواند تحمل کند درد دارد و این را با صدای لرزان به مامور میگوید. مامور دیگری دارد از ادلین سوال میکند:«از کی درد داره؟»
ادلین که خیلی نگران است میگوید:«همین الان یهو دستش رو گرفت جلوی دهنش.چشه یعنی؟»
-«مسلما چیز جدی ای نیست.خودتونو ناراحت نکنید.سابقه ی عصب کشی یا کشیدن دندان و یا جراحی لثه دارد؟»
-«نه فقط چندتا از دندوناشو پر کرده.»
-«حتما عصب دندانش است. ما رسیدگی میکنیم.»
خب خب خب....قسمت چهار هم اومد
از اینجا به بعد تازه داستان نفس میگیره.یکم طولانیه این قسمت ولی خیلی هم خوبه
نظر ندید هم ان شاالله برید زیر اسب سرتون شکوفه کنهحالا دیگه با خودتونه
راستی 13 بدرتون مبارککککک!!!! سال خوبی داشته باشید و به ارزوهایی که کردید برسید
مامان صدایش میلرزد ولی سعی میکند خونسردی خودش را حفظ کند:«نه عزیزم.خیلی هم خوب.»
خیالم راحت میشود. لبخند میزنم. در همین هنگام در باز میشود و لوکاس کیفش را زودتر از ورود خودش پرت میکند روی پله و بعد خودش میاید داخل.
مامان با لبخند میگوید:«لوک؟مگه تو نرفته بودی پیش دوستت؟»
قسمت سوم را هم بگیرید دوستان . تو این قسمت اتفاق باحالی میوفته ولی خب هنو شروع هم نشده خخخ
نظررررررررررررررررررررررر و معرفی وب به دوستان
جان من پلیییییییییز تفضللللللللل
چشمهایم را که باز میکنم میبینم اتاقم مرتب مرتب است.دلم برای مامان میسوزد که مجبور شده بود ان همه شلختگی را تمیز کند!
بیدار میشوم و بعد از شستن دست و صورتم یونیفرم راهنمایی ام را که پیراهن سفید با شلوار مشکی است را میپوشم (البته در زمستان یک پلیور مشکی هم دارد.) واقعا یونیفرم مسخره ایست.
از پله ها پایین میروم. لوکاس زود تر از من حاضر شده بود .
ادلین و لوکاس هردو دور میز صبحانه نشسته اند.
ادلین و لوکاس در یک دبیرستان درس میخوانند. یونیفرم پسر ها
پیراهن یقه دار سفید با کراوات سرمه ای و شلوار سرمه ایست که در زمستان و پاییز پلیور سرمه ای هم با ارم دبیرستان رویش میپوشند.
دختر ها در تابستان دامن کوتاه سرمه ای و جوراب سفیدی که تا زانو هایشان میرسد با پیراهن استین کوتاه سفید و کراوات کوتاه سرمه ای میپوشند. در زمستان و پاییز انها هم پلیور میپوشند با شلوار.
اینم قسمت دوم. هنوزم خیلی مونده. به جاهای باحالش نرسیدیم هنوز. واسه بابام خوندم خخخخخ هنگ کرد مرگ من نظر بدید و به دوستاتونم معرفی کنید
مادرم که معلوم بود خیلی خسته است لبخندی تحویلمان میدهد و در حالی که لباس هایش را روی جالباسی میگذارد حرف هم میزند:« سلام عزیزم. چه بارونی میاد وسط تابستون! اینقدر ترافیک بود ساعت 7 مطبو بستیم 8رسیدم خونه!»
لوکاس که انگار موضوع را کلا فراموش کرده با حالت بی تفاوت به کنار پنجره ی قدی و عریض هال میرود و به بیرون نگاه میکند.
باران شر شر میبارد و زمین دارد میان ان گرما جان تازه ای از قطرات اب میگیرد.مامان قبول دارد که هر ماه باید دست کم یکبار باران بزند. ولی من باران را زیاد دوست ندارم.
مامان ادامه میدهد:«پسرا! شماها چطورید؟لوکاس تکلیف کلاس تابستانی ات را تمام کردی؟»
پیش بسوی قصر پادشاه تاریکی! شوالیه ها به پیش!
لگدی نسار ماکت یک شوالیه ی تاریکی که در اتاقم است میکنم. یکی دیگر هم نوش جان میکند.
دارم روی تختم در حالت...راستش اسم حالتش را نمیدانم ولی پاهایم را به دیوار تکیه داده ام و بدنم روی تخت است! بگذریم...دارم کتاب مصور مورد علاقه ام را میخوانم.
تقریبا جای حساس کتابم که...
(بقیه در ادامه مطلب)