سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

 

قسمت 11 هم.

از قسمت 6 تا 10 هم آرشیو کردم بچه ها توی قسمت آرشیو ها هست از اول.

ولادت امام حسین هم مبارکگل تقدیم شما

 

لوکاس قبل از اینکه به من برسد میدود سمت انتهای حیاط تقریبا دارد به خش خش میرسد که موجود نسبتا بزرگ و سیاهی مثل یک پلنگ سیاه از روی دیوار میپرد و از حیاط بیرون میرود. لوکاس می ایستد و متعجب نگاه میکند.بعد میاید پیش من و با چشمهایی که چیزی را که دیده بودند باور نمیکردند به من زل میزند:«تــ..و هم اونو دیدی؟»

سرم را تکان میدهم:«حالا دیگه مطمئنم اونا در همسایگی مان

لوکاس سرش را با دستانش فشار میدهد و اینور و انور راه میرود:«باورم نمیشه. نه اون واقعی نبود. من باور نمیکنم.نه نه نه...داریم دیوونه میشیم مارکوس!»

بلند میشوم و لباسم را میتکانم. دستام را میگذارم روی شانه اش رو متوقفش میکنم:«نه! تو فقط نمیخوای باور کنی.»

-«ولی این منطقی_»

ادامه مطلب...

Tag : رمانرمان ترسناکرمان تخیلیترسناکتخیلیگرگنماخون آشامرمان ایرانیداستان




طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر