سلام
امیدوارم دوشنبه ی خوبی بوده باشه براتون
منم همین امروز به وب سر زدم و گفتم قسمت دهم هم بزارم.
جلد دوم رو شروع کردم و تا اینجا که عالی بوده و خودم عاشق شخصیتشم.
اینم قسمت دهم...دو رقمی شدیم^___^ یخورده اخر قسمت نه رو بخونید میفهمید این جواب چیه
***
-«در همسایگی ما!»
ادلین سوالش را از دایی پرسیده بود و او همانطور که خودش را درون پتو پیچیده بود و میلرزید جوابش را داد. ادلین به من نگاه میکند و من به لوکاس که دارد شومینه را برای دایی روشن میکند.میگویم:«الان تابستونه. میخواید شومینه روشن کنید؟؟؟»
لوکاس:«دایی سردشه. راستم میگه امشب سرده.یکم گرم شیم خاموش میکنم.»
کنترل کولر را برمیدارم و روی وزش باد گرم تنظیمش میکنم:«بفرما!»
بعله دیگه....زود هم گذاشتمباز به مرام اونایی که با نظراشون بهم دلگرمی میدن|: دوستووون دارممممم
ولی خیلی سخته خبر دادنحالا بیخی...راستی مژده بدید جلد یک این رمان تموم شد و میریم برای جلد دوم یاه یاه یاه
. ادلین بریده بریده میگوید:«ولی...تو منو زدی زمین. کپسول کوچک خون مصنوعی منو جسیکا رو تو پاره کردی که مثلا ما مردیم . تو با مارکوس دایی رو ترسوندید.»
لوکاس که گیج مانده است توضیح میدهد:« من فقط 1ساعت پشت بوته ها منتظر بودم و بعد هم یک سگ دنبالم کرد دوباره هم خوابیدم من اصلا وارد خونه نشدم حتی سمت در هم...نیومدم.»
ما شروع میکنیم به جیغ زدن. ادلین لرزان میگوید:«پس اون کی بود؟؟؟»
من خودم عاشق این قسمتم...همینجوری فی البداهه نوشتمش ولی خیلی باحال شد....
من گفتم تا بالا ده نشه نظر ها نمیزارم ولی خب گذاشتم....این دلیل نمیشه نظر ندید....
کاملا مشخصه که دایی واقعا فکر کرده اون دوتا مردن.لوکاس همانطور که صدای نفس هایش بلند شده بود نیم خیز به سمت دایی قدم برمیدارد.
دایی درحالی که میلرزد میگوید:«جلو نیا موجود خبیث..ماراگورو تیگو!ماراگورو تیگو!ماراگورو تیگو!»
اخ اخ اینجا من واقعا عاشق لوکاسم. یعنی نقشش خداستتتتتت
من خودم مینوشتم از خنده ریسه میرفتم...خیلی این بچه باحاله...حالا نقشه به کنار بعدش ادلین و مارکوس چه نارویی میخورن...
سریع بخونید....
.
بی تردید دایی دو پا که دارد چهارتا دیگر هم قرض میکند و جیم میشود. بقیه روز را با لوکاس،جسیکا،مت و پنی میگذرانم و کلی خوش میگذرد.
نزدیک غروب است که همه قرار است به خانشان برودند. مت و پنی از ما خداحافظی میکنند و من ،لوکاس و جسیکا میرویم سمت خانه. در راه به لوکاس میگویم:«به نظرت دایی ناراحت میشه؟»
اوه اوه این قسمت جالبه. لوکاس احمق یک اتیشی قراره بسوزونه. این قسمت هم تموم شه...قسمت بعد هم تموم شه تازه میرسید به ماجراخیلی عمیقه
خب دیگه حرف نزنم....برید بخونید. من عاشق داییشونم