سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کِتابخــانِه یِ مــَـجــازی

در این وبلاگ میتونید داستانی هایی رو به قلم خودم بخونید که در چند قسمت مختلف براتون میزارم.لطفا هیچکدام کپی برداری نشوند.

 

تا اونجایی خوندیم که تیاگو مشغول غذا درست کردن بود و در فر باز نمیشد. مارکوس و لوکاس رفتند کمکش ولی باز در باز بشو نبود. تا اینکه یکی در رو براشون باز کرد...و اون ژولیت بود:

 

ژولیت که گویا همان زن است. سرش را تکان میدهد:«در فر رو بلد نیستی باز کنی؟»

لوکاس چشمانش را باز میکند و به لباسش که تماما شیری شده نگاهی می اندازد و بعد جیغ میکشد:«لبــــــــــــــــــــــاســــــــــــــــــــــم.»

ژولیت در عین عصبانیت میخندد:«دیگه روی اون لباس حساب باز نکن.»

ادامه مطلب...



 

سلام...امیدوارم تابستون خوبی رو گذرونده باشید واسه من که تا اینجا هرچقدر خوب بود از اینجا دیگه افتضاح شد گریه‌آور

 

 

لوکاس مینشیند روی مبل دونفره کنار تیاگو و من هم مینشینم روبرویشان. تیاگو منطقی میگوید:«دیگه این کار خطرناکو نکن پسر.»

سرم را تکان میدهم که یعنی باشه.لوکاس همانطور که سرش توی گوشی است میگوید:«ممکن بود حیوونی چیزی دنبالت کنه دیوانه.»

تشر میزنم:«اگه تو نمیومدی هیچ چیز بدی اتفاق نمی افتاد.»

-«اتفاقا اگه نمیومدم هرچیزی ممکن بود اتفاق بیوفته پس دهنتو ببند.»

-«ازت متنفرم.»

-«لطف داری .»

ادامه مطلب...



یهو اومدم دیدم قسمت قبلیو حدود 15-16 روز قبل گذاشتم 0_0 شرمندم واقعا

راستییییی مدرسه هم تمووووم شد زود به زود سعی میکنم بزارم اگه شما به موقع بیاید البتهگل تقدیم شما



لوکاس با دهان باز میگوید:«اوه خدای من! خیلی باحاله.»

تیاگو با غرور میگوید:«دوست داری یبار هم شکار بیای؟»

-«راستش تجربه ای در این زمینه ندارم ولی خیلی خوشم میاد از شکار.»

-«پس یبار باهم میریم. خب دیگه باید برید بخوابید. شب بخیر.»

با اینکه اصلا نمیخواهم بخوابم ولی ترجیح میدهم بروم تا با تیاگو سر این مسئله بحث کنم. همراه لوکاس به او شب بخیر میگویم و از پله ها بالا میروم:«شب بخیر لوک.»

ادامه مطلب...



 

خودم میدونم که خیییییلییییی دیر شده چون امتحاناتمون شروع شده

فردا هم ریاضییییی...دعا کنید خوب باشه.

خب اینم قسمت دوازدهم...چون که دیر شده بهتون پیشنهاد میکنم برید یکم از قسمت یازدهم اون آخراشو بخونید تا یادتون بیاد

راستش بچه ها با تیاگو اشنا شدن و رفتن خونه ی اون...

امیدوارم دانش اموزها هم همه موفق شن تو امتحاناتشونگل تقدیم شما

جلد دوم که فجیح عالی شده.

-«سگ؟؟؟این عالیه. الان اون کجاست؟؟؟»

-«اون مرد.ولی من دیگه پرده ها و کاغذ دیواری هارو برای اینکه همیشه یادش بمونه عوض نکردم.»

-«اوه...عکسی ازش دارید؟»

-«نه متاسفانه. اون موقع مد نبود هی با سگ و حیوان مِیوان یهویی عکس بگیریم.»

-«هاهاهاهاها...من عاشق سگ هام.»

ادامه مطلب...

Tag : رمانرمان ترسناکرمان تخیلیترسناکتخیلیگرگنماخون آشام



 

قسمت 11 هم.

از قسمت 6 تا 10 هم آرشیو کردم بچه ها توی قسمت آرشیو ها هست از اول.

ولادت امام حسین هم مبارکگل تقدیم شما

 

لوکاس قبل از اینکه به من برسد میدود سمت انتهای حیاط تقریبا دارد به خش خش میرسد که موجود نسبتا بزرگ و سیاهی مثل یک پلنگ سیاه از روی دیوار میپرد و از حیاط بیرون میرود. لوکاس می ایستد و متعجب نگاه میکند.بعد میاید پیش من و با چشمهایی که چیزی را که دیده بودند باور نمیکردند به من زل میزند:«تــ..و هم اونو دیدی؟»

سرم را تکان میدهم:«حالا دیگه مطمئنم اونا در همسایگی مان

لوکاس سرش را با دستانش فشار میدهد و اینور و انور راه میرود:«باورم نمیشه. نه اون واقعی نبود. من باور نمیکنم.نه نه نه...داریم دیوونه میشیم مارکوس!»

بلند میشوم و لباسم را میتکانم. دستام را میگذارم روی شانه اش رو متوقفش میکنم:«نه! تو فقط نمیخوای باور کنی.»

-«ولی این منطقی_»

ادامه مطلب...

Tag : رمانرمان ترسناکرمان تخیلیترسناکتخیلیگرگنماخون آشامرمان ایرانیداستان




طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک
    فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر